#پارت_۴۷
کلافه دستی لای موهام کشیدم و مرتبشون کردم.
چشام از بیخوابی میسوخت و قرمز قرمز شده بود.
بعداز شنیدن خبر فوت گیتا نتونستم دیگه خونه پرند بمونم.
تا صبح با ماشین مثل سرگردونا توی خیابون بی هدف میچرخیدم.
امروز مراسم تشیع گیتا بود.
مهراد اصرار داشت که توی این مراسم همراهیشونکنم اما قبول نکردم.
رفتن من باری از رو دوش کسی برنمیداشت، بلکه میشد سوژه برای فامیلایی که همیشه منتظره اتفاقین تا بساط غیبت و مفتگوییشون جور شه.
کیفمرو از روی صندلی برداشتم، دستی به پیراهن مشکیم کشیدم و از خونه بیرون زدم.
**************
(گیسو)
وقتی دبستان بودم، یه معلم دینی داشتیم که میگفت یه روزی این دنیا به آخر میرسه، یه روزی میاد که زمینوزمان از هم میپاشه، از آسمون آتیش میباره، کوهها متلاشی میشن و اقیانوس ها به تلاطم میافتن.
زمین لرزه همه جارو فرا میگیره، اونوقته که دنیا به آخر میرسه.
یادمه اون روز بعد از شنیدن این حرفا تا حد مرگ ترسیده بودم. تصور این اتفاقا برام وحشتآور بود، اما الان فهمیدم که تمام این سالا این حرفا دروغی بیش نبود.
دنياي هرآدمي يه روزي، يه جايی به آخر میرسه بدون اینکه کوهی از هم بپاشه.
هیچ آتیشی از آسمون نمیباره.
بدون هیچ زمین لرزه ای یا تلاطم اقیانوسی.
چند روزیه که این دنیا برای من تموم شده، بدون اینکه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره.
خیلی بیسروصدا، توی یه نقطه از این جهان، بدون هیچ هیاهویی.
با صدای باز شدن در چشام رو باز کردم و نگاهم رو به پرستاری دوختم که توی این چند روز مدام بهم سر میزد.
- امروز چطوری خانوم؟
و مثل همیشه جواب من در برابر سوالاش سکوت بود و سکوت.
- خواب که بودی داییت اومد. بنده خدا خیلی صبر که بیدار بشی ولی ساعت ملاقات تموم شد مجبور شد بره.
با فرو رفتن سوزن توی پوستم و سوزشی که تو دستم پیچید، چشام رو دوباره بستم.
- خیلی نگرانتن. ۴ روزه که اینجایی. با کسی حرف نمیزنی، غذاهم نمیخوری. به زور این سُرما زندهای دختر جون.
دلم میخواست این سُرم رو از دستم بکنم و پا به فرار بزارم. فرار کنم از این بیمارستان لعنتی، برم به جایی که هیچ کس نباشه.
دلم میخواست سر این پرستار جوون داد بکشم که تنهام بزار، من نمیخوام زنده باشم، دست از سرم بردارین. اما مثل تمام این مدت تنها واکنشم فقط سکوت بود و سیاهی که پیش چشمم نقش میبست.
دستش رو روی موهای بیرون زده از روسریم گذاشت: میدونستی موهات خیلی خوشگله؟
چشام رو باز کردم و با حالتی بیتفاوت نگاهش کردم.
موهای خوشگل؟ شاید اگه یکی این حرف رو قبلا بهم میزد از خوشحالی وذوق سراز پا نمیشناختم ولی الان...
از بیحسی نگاه من لبخند روی لباش کم کم محو شد و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است
#نویسنده_شادی_نیک_عدل
کلافه دستی لای موهام کشیدم و مرتبشون کردم.
چشام از بیخوابی میسوخت و قرمز قرمز شده بود.
بعداز شنیدن خبر فوت گیتا نتونستم دیگه خونه پرند بمونم.
تا صبح با ماشین مثل سرگردونا توی خیابون بی هدف میچرخیدم.
امروز مراسم تشیع گیتا بود.
مهراد اصرار داشت که توی این مراسم همراهیشونکنم اما قبول نکردم.
رفتن من باری از رو دوش کسی برنمیداشت، بلکه میشد سوژه برای فامیلایی که همیشه منتظره اتفاقین تا بساط غیبت و مفتگوییشون جور شه.
کیفمرو از روی صندلی برداشتم، دستی به پیراهن مشکیم کشیدم و از خونه بیرون زدم.
**************
(گیسو)
وقتی دبستان بودم، یه معلم دینی داشتیم که میگفت یه روزی این دنیا به آخر میرسه، یه روزی میاد که زمینوزمان از هم میپاشه، از آسمون آتیش میباره، کوهها متلاشی میشن و اقیانوس ها به تلاطم میافتن.
زمین لرزه همه جارو فرا میگیره، اونوقته که دنیا به آخر میرسه.
یادمه اون روز بعد از شنیدن این حرفا تا حد مرگ ترسیده بودم. تصور این اتفاقا برام وحشتآور بود، اما الان فهمیدم که تمام این سالا این حرفا دروغی بیش نبود.
دنياي هرآدمي يه روزي، يه جايی به آخر میرسه بدون اینکه کوهی از هم بپاشه.
هیچ آتیشی از آسمون نمیباره.
بدون هیچ زمین لرزه ای یا تلاطم اقیانوسی.
چند روزیه که این دنیا برای من تموم شده، بدون اینکه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره.
خیلی بیسروصدا، توی یه نقطه از این جهان، بدون هیچ هیاهویی.
با صدای باز شدن در چشام رو باز کردم و نگاهم رو به پرستاری دوختم که توی این چند روز مدام بهم سر میزد.
- امروز چطوری خانوم؟
و مثل همیشه جواب من در برابر سوالاش سکوت بود و سکوت.
- خواب که بودی داییت اومد. بنده خدا خیلی صبر که بیدار بشی ولی ساعت ملاقات تموم شد مجبور شد بره.
با فرو رفتن سوزن توی پوستم و سوزشی که تو دستم پیچید، چشام رو دوباره بستم.
- خیلی نگرانتن. ۴ روزه که اینجایی. با کسی حرف نمیزنی، غذاهم نمیخوری. به زور این سُرما زندهای دختر جون.
دلم میخواست این سُرم رو از دستم بکنم و پا به فرار بزارم. فرار کنم از این بیمارستان لعنتی، برم به جایی که هیچ کس نباشه.
دلم میخواست سر این پرستار جوون داد بکشم که تنهام بزار، من نمیخوام زنده باشم، دست از سرم بردارین. اما مثل تمام این مدت تنها واکنشم فقط سکوت بود و سیاهی که پیش چشمم نقش میبست.
دستش رو روی موهای بیرون زده از روسریم گذاشت: میدونستی موهات خیلی خوشگله؟
چشام رو باز کردم و با حالتی بیتفاوت نگاهش کردم.
موهای خوشگل؟ شاید اگه یکی این حرف رو قبلا بهم میزد از خوشحالی وذوق سراز پا نمیشناختم ولی الان...
از بیحسی نگاه من لبخند روی لباش کم کم محو شد و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است
#نویسنده_شادی_نیک_عدل