#part_46
آقای جعقری رو که علایم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.
پلیس هاهم بعد از یه استنشاد محلی و شکایت شخص طلا خانم؛ راهی بیمارستانی که آقای جعفری رو برده بودند شدند.
منم بدون توجه به اصرار های مکرر طلا خانم و کوشاد شکایتی نکردم.
نمیدونم چرا؛ اما وقتی فهمیدم آقای جعفری سکته کرده و همون بلایی که سر طلا خانم، به ناحق آورده؛ حالا سر خودش اومده؛ دیگه از شکایتم گذشتم و اونو تو دلم حلال کردم.
خدا خودش انتقام بقیه رو ازش میگرفت.
هرچند این بخشش نگاه های تاسف بار و تیکه های ریز و درشت کوشاد رو در پی داشت؛ اما این تصمیم من بود و ازش خواستم بهش احترام بزاره.
اونم بعد از یه نگاه عمیق، دیگه سکوت کرد و حرفی ازش به میون نیورد.
جلو ویلچر طلا خانوم، روی زانو هام نشستم و گفتم:
-من یه تشکر خیلی بزرگ به شما بدهکارم!
منو از اتهامایی که ناروا بهم زده میشد نجات دادین؛ یه دنیا مدیونتونم.
طلا خانوم با محبت و لبخندی مادرانه، دستی به سرم کشید و مشغول نوازش موهام شد.
من این زن رو خیلی ندید بودم؛ یعنی در واقع اصلا ندیده بودمش؛ فقط چند بار گذری و از پشت پنجره اتاقش دیده بودمش، که هر بار با خم کردن سرم، به نوعی بهش سلام میکردم.
میدونستم توانایی پاسخ گویی به احوال پرسی هام رو نداره؛ اما ادب حکم میکردکه این کار رو هر بار انجام بدم...
آقای جعقری رو که علایم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.
پلیس هاهم بعد از یه استنشاد محلی و شکایت شخص طلا خانم؛ راهی بیمارستانی که آقای جعفری رو برده بودند شدند.
منم بدون توجه به اصرار های مکرر طلا خانم و کوشاد شکایتی نکردم.
نمیدونم چرا؛ اما وقتی فهمیدم آقای جعفری سکته کرده و همون بلایی که سر طلا خانم، به ناحق آورده؛ حالا سر خودش اومده؛ دیگه از شکایتم گذشتم و اونو تو دلم حلال کردم.
خدا خودش انتقام بقیه رو ازش میگرفت.
هرچند این بخشش نگاه های تاسف بار و تیکه های ریز و درشت کوشاد رو در پی داشت؛ اما این تصمیم من بود و ازش خواستم بهش احترام بزاره.
اونم بعد از یه نگاه عمیق، دیگه سکوت کرد و حرفی ازش به میون نیورد.
جلو ویلچر طلا خانوم، روی زانو هام نشستم و گفتم:
-من یه تشکر خیلی بزرگ به شما بدهکارم!
منو از اتهامایی که ناروا بهم زده میشد نجات دادین؛ یه دنیا مدیونتونم.
طلا خانوم با محبت و لبخندی مادرانه، دستی به سرم کشید و مشغول نوازش موهام شد.
من این زن رو خیلی ندید بودم؛ یعنی در واقع اصلا ندیده بودمش؛ فقط چند بار گذری و از پشت پنجره اتاقش دیده بودمش، که هر بار با خم کردن سرم، به نوعی بهش سلام میکردم.
میدونستم توانایی پاسخ گویی به احوال پرسی هام رو نداره؛ اما ادب حکم میکردکه این کار رو هر بار انجام بدم...