#part_48
منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم.
حقیقتا امشب به اندازه ای متعجب شده بودم که اگر الان یکی داد میزد: "از آسمون داره سنگ میباره!" باور میکردم و اصلا متعجب نمیشدم.
کوشاد سلطانی و این کارا!؟ این غیرت خرج کردنا برای من!؟ برای منی که به دلایل مسخره ای از اول سر لج برداشته بود.
و اما سوال اصلی اینه که؛ اون اصلا اینجا چیکار میکرد!؟ خونه من رو از کجا بلد بود و از کجا من رو پیدا کرده بود!؟
ساعت تقریبا 1 شب رو نشون میداد و من نگران این بودم که فردا بابت اینکه تا این ساعت شب کوشاد رو، معطل خودم کردم؛ از طرف آقای سلطانی ماخذه شم.
و حتی بدتر از اون جواب نیش و کنایه های شروین رو پس بدم.
تو مدتی که داشتم طلا خانوم رو به خونشون میبرم و اون رو تحویل پرستارش میدادم؛ فکرم درگیر همین افکار و پیدا کردن جواب مناسبی به آقای سلطانی بود.
متوجه نشدم کی به جلو در خونم رسیدم و همین طور بی محتوا بهش خیره شدم.
با تک سرفه شخصی سرم رو بالا اوردم و به کوشادی که امشب به طرز عجیبی با من مهربون و لطیف تر نسبت به قبل شده بود؛ خیره شدم...
منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم.
حقیقتا امشب به اندازه ای متعجب شده بودم که اگر الان یکی داد میزد: "از آسمون داره سنگ میباره!" باور میکردم و اصلا متعجب نمیشدم.
کوشاد سلطانی و این کارا!؟ این غیرت خرج کردنا برای من!؟ برای منی که به دلایل مسخره ای از اول سر لج برداشته بود.
و اما سوال اصلی اینه که؛ اون اصلا اینجا چیکار میکرد!؟ خونه من رو از کجا بلد بود و از کجا من رو پیدا کرده بود!؟
ساعت تقریبا 1 شب رو نشون میداد و من نگران این بودم که فردا بابت اینکه تا این ساعت شب کوشاد رو، معطل خودم کردم؛ از طرف آقای سلطانی ماخذه شم.
و حتی بدتر از اون جواب نیش و کنایه های شروین رو پس بدم.
تو مدتی که داشتم طلا خانوم رو به خونشون میبرم و اون رو تحویل پرستارش میدادم؛ فکرم درگیر همین افکار و پیدا کردن جواب مناسبی به آقای سلطانی بود.
متوجه نشدم کی به جلو در خونم رسیدم و همین طور بی محتوا بهش خیره شدم.
با تک سرفه شخصی سرم رو بالا اوردم و به کوشادی که امشب به طرز عجیبی با من مهربون و لطیف تر نسبت به قبل شده بود؛ خیره شدم...