باران تنهی پیر و فرسوده چوبی درختان را که بار سنگین "درخت بودن" را به دوش میکشیدند، تازه میکرد.
باران برای کهولت این جنگل پیر که مدفن رازهایی در اعماق قلب سبزش شده بود، یادآور رفتن های زیادیست.
جنگلی که پر شده بود از نارنجی قلبهای شکسته ای که روی برگهای خزانش جامانده بود حالا.
قارچهای سرخ مرده زیر نگاه شاخه ها، پا به پای باران میگریستند.
انگار منتظر قدمهایی بودند که سکون جنگل را بشکند، آنجا را از عطر ماه پرکند و شکستگی تنه درختان را به آغوش بکشد..
باران برای کهولت این جنگل پیر که مدفن رازهایی در اعماق قلب سبزش شده بود، یادآور رفتن های زیادیست.
جنگلی که پر شده بود از نارنجی قلبهای شکسته ای که روی برگهای خزانش جامانده بود حالا.
قارچهای سرخ مرده زیر نگاه شاخه ها، پا به پای باران میگریستند.
انگار منتظر قدمهایی بودند که سکون جنگل را بشکند، آنجا را از عطر ماه پرکند و شکستگی تنه درختان را به آغوش بکشد..