💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_ششم
حالا بعد از یک هفته فرصت کردم تا به بانک بیایم و پولی که امیر طاها به من داده بود و مقداری از خرجی ماه قبل که کنار گذاشته بودم به حسابم بریزم . خود امیر طاها گفته بود هر چی از خرج خانه اضافه آمد برای خودم است خوب چرا نباید به حرفش گوش بدهم بیشتر از این ها برای این خانه زحمت می کشم.
صدای زنی که شماره 211 را می خواند من را به خودم می آورد . نگاهی به کاغذ توی دستم می اندازد 213 دو نفر جلو تر از من هستند . بی حوصله چشمم را توی بانک می چرخانم که با چشم های عسلی آشنایی گره می خورد . ماهان که روی صندلی رو به روی من نشسته است. سرش را به نشانه سلام تکان می دهد زیر لب جواب سلامش را می دهم و سرم را پایین اندازم . دیدن ماهان حس های زیادی را در من زنده می کند که بعضی از آن ها عجیب هستند . اصلا نمی دانم چرا با دیدن ماهان قلبم سریعتر می زند و خجالت می کشم .و یا چرا در عین حال که دوست دارم کنار ماهان باشم ازش فرار می کنم. ماهان با لبخند ی که روی لبهایش است به سمتم می آید و روی صندلی کنار دستم می نشیند و می گوید :
- خیلی تو فکر بودید.
در جوابش فقط کمی لبهایم را می کشم . لبخند او عمیق تر می شود و می گوید :
- اون روز حالتون خیلی بد بود خوشحالم که بهتر شدید.
- متشکرم
- مامان شب براتون سوپ پخته بود آورد دم خونه ولی هر چه زنگ زد کسی در را باز نکرد.
- نشنیدم . حتما خواب بودم
صدای زنگ را شنیده بودم ولی چون امیر طاها گفته بود نباید در را روی کسی باز کنم . من هم جواب نداده بودم .
- الان که خوبید الحمدالله
- بله خوبم ، ممنون، از مامان هم تشکر کنید
خنده شیرینی می کند و می گوید :
- چقدر مبادی آداب حرف می زنید.
لبخندی می زنم و جواب نمی دهم. ماهان باز ادامه می دهد :
- دوس دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم . میشه از خودتون بگید.
صدای زن از توی بلند گو شنیده می شود . شماره 212 به باجه 7 نگاهی به کاغذ توی دست ماهان می کنم و می گویم :
- مثل اینکه شماره شما را صدا زدند.
نگاهی به کاغذ توی دستش می کند و می گوید :
- بله ، اصلا حواسم نبود و از جایش بلند می شود و به سمت باجه شماره 7 می رود .
چند دقیقه بعد زن توی دستگاه شماره من را می خواند و چقدر خوشحال شدم که وقتی کارم تمام شد، ماهان هنوز جلوی باجه شماره 7 نشسته است و متوجه خارج شدنم از بانک نمی شود.
به خانه که بر می گردم صدای زنگ تلفن توی فضای خانه می پیچد . به ندرت کسی به این خانه تلفن می زند و با تاکید امیر طاها من هم فقط جواب تلفن های را می دهم که شماره شان را می شناسم به شماره نگاه می کنم شماره خانه خودمان است .
#آهو
#پارت_سی_و_ششم
حالا بعد از یک هفته فرصت کردم تا به بانک بیایم و پولی که امیر طاها به من داده بود و مقداری از خرجی ماه قبل که کنار گذاشته بودم به حسابم بریزم . خود امیر طاها گفته بود هر چی از خرج خانه اضافه آمد برای خودم است خوب چرا نباید به حرفش گوش بدهم بیشتر از این ها برای این خانه زحمت می کشم.
صدای زنی که شماره 211 را می خواند من را به خودم می آورد . نگاهی به کاغذ توی دستم می اندازد 213 دو نفر جلو تر از من هستند . بی حوصله چشمم را توی بانک می چرخانم که با چشم های عسلی آشنایی گره می خورد . ماهان که روی صندلی رو به روی من نشسته است. سرش را به نشانه سلام تکان می دهد زیر لب جواب سلامش را می دهم و سرم را پایین اندازم . دیدن ماهان حس های زیادی را در من زنده می کند که بعضی از آن ها عجیب هستند . اصلا نمی دانم چرا با دیدن ماهان قلبم سریعتر می زند و خجالت می کشم .و یا چرا در عین حال که دوست دارم کنار ماهان باشم ازش فرار می کنم. ماهان با لبخند ی که روی لبهایش است به سمتم می آید و روی صندلی کنار دستم می نشیند و می گوید :
- خیلی تو فکر بودید.
در جوابش فقط کمی لبهایم را می کشم . لبخند او عمیق تر می شود و می گوید :
- اون روز حالتون خیلی بد بود خوشحالم که بهتر شدید.
- متشکرم
- مامان شب براتون سوپ پخته بود آورد دم خونه ولی هر چه زنگ زد کسی در را باز نکرد.
- نشنیدم . حتما خواب بودم
صدای زنگ را شنیده بودم ولی چون امیر طاها گفته بود نباید در را روی کسی باز کنم . من هم جواب نداده بودم .
- الان که خوبید الحمدالله
- بله خوبم ، ممنون، از مامان هم تشکر کنید
خنده شیرینی می کند و می گوید :
- چقدر مبادی آداب حرف می زنید.
لبخندی می زنم و جواب نمی دهم. ماهان باز ادامه می دهد :
- دوس دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم . میشه از خودتون بگید.
صدای زن از توی بلند گو شنیده می شود . شماره 212 به باجه 7 نگاهی به کاغذ توی دست ماهان می کنم و می گویم :
- مثل اینکه شماره شما را صدا زدند.
نگاهی به کاغذ توی دستش می کند و می گوید :
- بله ، اصلا حواسم نبود و از جایش بلند می شود و به سمت باجه شماره 7 می رود .
چند دقیقه بعد زن توی دستگاه شماره من را می خواند و چقدر خوشحال شدم که وقتی کارم تمام شد، ماهان هنوز جلوی باجه شماره 7 نشسته است و متوجه خارج شدنم از بانک نمی شود.
به خانه که بر می گردم صدای زنگ تلفن توی فضای خانه می پیچد . به ندرت کسی به این خانه تلفن می زند و با تاکید امیر طاها من هم فقط جواب تلفن های را می دهم که شماره شان را می شناسم به شماره نگاه می کنم شماره خانه خودمان است .