💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_هشتم
گوشی را که می گذارم به سرعت چادرم را سر می کنم و از خانه بیرون می روم . باید آدرس یک آرایشگاه نزدیک را از فاطمه خانم بگیرم . باید کمی به سر و وضع خودم برسم . حاج سالار من را این جا فرستاده تا پسرش را در خانه نگه دارم و اگر بفهمد ما با هم رابطه نداریم ممکن است همه چیز را بر هم بزند و من را برگرداند و تمام امیدم برای درس خواندن از بین برود. پس باید ظاهرم آنقدر آراسته باشد که حاج سالار مطمئن شود که من توانسته ام توجه کامل پسرش را بدست آورم .
کارم در آرایشگاه یک ساعتی طول می کشد وقتی خودم را داخل آینه می بینم تعجب می کنم . با این که برای آن مراسم مسخره ابرو هایم را بر داشته بودم ولی آن ابرو برداشتن کجا و این ابرو برداشتن کجا . اصلا یک آدم دیگری شده ام . به توصیه ی خانم آرایشگر رنگ ابرویم را یک درجه روشن تر می کنم و جلوی موهام را هم کوتاه می کنم . بعد از تمام شدن کارم توی آرایشگاه به فروشگاه می روم و بلوز و دامن سبز رنگی که چند وقتی بود چشمم را گرفته ولی دلیلی برای خریدش نمی دیدم می خرم و به خانه بر می گردم . پنج ، شش ساعت وقت دارم تا خودم را برای پذیرای حاج سالار و رباب خانم آماده کنم.
**************
امیر طاها تمام سعی اش را کرد که شب زود تر به خانه برسد ولی وقتی صدای بلند حاج سالار را از پشت در شنید فهمید باز هم از پدرش عقب مانده. در خانه را آهسته باز می کند و وارد خانه می شود . حاج سالار و مادرش پشت به در روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشسته اند و آهو روی مبل تکی در گوشه سالن . حاج سالار رو به سمت آهو می کند و با آن صدای کلفت و مردانه اش می پرسد:
- شوهرت همیشه انقدر دیر میاد خونه؟
آهو مثل همیشه آرام جواب داد:
- نه ، بیشتر وقتا قبل ساعت هفت خونه ست ولی سه شنبه ها کلاس هاش بیشتره یه کم دیر تر میاد . دیگه الانا می رسه.
ابرو های امیر طاها از این دروغ آهو بالا می رود . در این مدت فهمیده است که آهو برای حاج سالار جاسوسی نمی کند ولی فکر هم نمی کرد که بخواهد کارهایش را ماست مالی کند .
امیر طاها جلو می رود و با صدای بلندی سلام می کند . پدرش سرش را بالا می آورد و با صورتی جدی جواب سلامش را می دهد ولی مادرش از جا بلند می شود و او را در آغوش می گیرد و از دلتنگیش می گوید و این که چقدر دلش برای پسر دکترش تنگ شده و چقدر نگرانش است.
با صدای آرام آهو که سلام می کند از آغوش مادرش بیرون می آید و به آهوی که با بلوز و دامن سبز خوش رنگی رو به رویش ایستاده نگاه می کند . چقدر این آهو با آهو این چند ماه متفاوت است .
#آهو
#پارت_سی_و_هشتم
گوشی را که می گذارم به سرعت چادرم را سر می کنم و از خانه بیرون می روم . باید آدرس یک آرایشگاه نزدیک را از فاطمه خانم بگیرم . باید کمی به سر و وضع خودم برسم . حاج سالار من را این جا فرستاده تا پسرش را در خانه نگه دارم و اگر بفهمد ما با هم رابطه نداریم ممکن است همه چیز را بر هم بزند و من را برگرداند و تمام امیدم برای درس خواندن از بین برود. پس باید ظاهرم آنقدر آراسته باشد که حاج سالار مطمئن شود که من توانسته ام توجه کامل پسرش را بدست آورم .
کارم در آرایشگاه یک ساعتی طول می کشد وقتی خودم را داخل آینه می بینم تعجب می کنم . با این که برای آن مراسم مسخره ابرو هایم را بر داشته بودم ولی آن ابرو برداشتن کجا و این ابرو برداشتن کجا . اصلا یک آدم دیگری شده ام . به توصیه ی خانم آرایشگر رنگ ابرویم را یک درجه روشن تر می کنم و جلوی موهام را هم کوتاه می کنم . بعد از تمام شدن کارم توی آرایشگاه به فروشگاه می روم و بلوز و دامن سبز رنگی که چند وقتی بود چشمم را گرفته ولی دلیلی برای خریدش نمی دیدم می خرم و به خانه بر می گردم . پنج ، شش ساعت وقت دارم تا خودم را برای پذیرای حاج سالار و رباب خانم آماده کنم.
**************
امیر طاها تمام سعی اش را کرد که شب زود تر به خانه برسد ولی وقتی صدای بلند حاج سالار را از پشت در شنید فهمید باز هم از پدرش عقب مانده. در خانه را آهسته باز می کند و وارد خانه می شود . حاج سالار و مادرش پشت به در روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشسته اند و آهو روی مبل تکی در گوشه سالن . حاج سالار رو به سمت آهو می کند و با آن صدای کلفت و مردانه اش می پرسد:
- شوهرت همیشه انقدر دیر میاد خونه؟
آهو مثل همیشه آرام جواب داد:
- نه ، بیشتر وقتا قبل ساعت هفت خونه ست ولی سه شنبه ها کلاس هاش بیشتره یه کم دیر تر میاد . دیگه الانا می رسه.
ابرو های امیر طاها از این دروغ آهو بالا می رود . در این مدت فهمیده است که آهو برای حاج سالار جاسوسی نمی کند ولی فکر هم نمی کرد که بخواهد کارهایش را ماست مالی کند .
امیر طاها جلو می رود و با صدای بلندی سلام می کند . پدرش سرش را بالا می آورد و با صورتی جدی جواب سلامش را می دهد ولی مادرش از جا بلند می شود و او را در آغوش می گیرد و از دلتنگیش می گوید و این که چقدر دلش برای پسر دکترش تنگ شده و چقدر نگرانش است.
با صدای آرام آهو که سلام می کند از آغوش مادرش بیرون می آید و به آهوی که با بلوز و دامن سبز خوش رنگی رو به رویش ایستاده نگاه می کند . چقدر این آهو با آهو این چند ماه متفاوت است .