💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_سوم
- امیر طاها خوشش نمیاد من با دوستاش حرف بزنم
- امیر طاها متوجه نمی شه
طاقتم تمام می شود می گویم :
- بفرمائید، چی می خواهید بگید ، فقط زودتر
- این طوری نمی شه حرفهام یه کم طولانی
- ببینید آقای مشیری ، من واقعا وقت ندارم باید برم
- آهو خانم خواهش می کنم ، مهمه
دوست دارم فرار کنم . ولی باید به حرفهای ماهان گوش کنم . می ترسم ، خیلی زیاد، ولی تنها راه مقابل با همه ی این اتفاقات کسب اطلاعات است . تا نفهمم چه می خواهد نمی دانم باید چه کار کنم . پس قبول می کنم که با او حرف بزنم.
ماهان خم می شود و در سمت شاگرد را باز می کند و می گوید:
- لطفا سوار بشید ،جای دوری نمی ریم
سوارماشین سفید رنگ ماهان می شوم . بدون حرف می راند و دو خیابان پائین تر ماشین را جلوی یک کافی شاپ نگه می دارد و با احترام از من می خواهد که پیاده شوم . در کافی شاپ را برایم باز می کند و اجازه می دهد که جلو تر از او وارد کافی شاپ شوم . محیط کافی شاپ تاریک است و موسیقی ملایمی پخش می شود . بوی قهوه و وانیل توی فضا پخش است . فقط یک دختر و پسر جوان پشت یک میز دو نفره نشسته اند . با راهنمایی ماهان در پشت میزی در کنار دیواری که پر از عکس نویسندگان و شاعران ایرانی و خارجی است می نشینیم . به عکس ها نگاه می کنم . آهسته می پرسد:
- می شناسیشون
- بعضی هاشونو ، این صادق هدایت ، این شاملو ، این جلاله ، این دولت آبادی ، این را نمی شناسم .این یکی داستایفسکی ، اینم ویکتور هوگو اگه اشتباه نکنم
- کتاب هم ازشون خوندی؟
- آره ، کم و بیش تا جایی که می تونستم تو کتابخانه مدرسه یا شهرمون پیدا کنم . ولی از وقتی اومدم تهران وقت نمی کنم کتاب بخونم
- چه بد ، می خواهید من براتون کتاب بیارم
از این همه نزدیکی می ترسم و خیلی تند جواب می دهم:
- نه متشکرم ، احتیاجی نیست.
انگار متوجه ترس من شده باشد . سری تکان می دهد و می گوید:
- قصد بدی نداشتم . فقط خواستم کمک کنم .
دو باره اصرار می کنم :
- لطفا اگر حرفی دارید بزنید من باید برم
- بذار اول یه چیزی سفارش بدم . شما چی می خورید؟
- نمی دونم هیچ وقت تو زندگیم این جور جاها نیومدم اصلا نمی دونم چی دارند؟
- اهل چایی هستید یا قهوه؟
- چایی
- خب ، پس اگه اجازه بدهید چایی و کیک سفارش بدم .
- هر جور مایلید
تا آوردن سفارش سکوت می کند و من هم به دختر و پسری که حالا سر هایشان را به هم نزدیک کرده بودند و در گوش هم پچ ، پچ می کردند نگاه می کنم .
#آهو
#پارت_چهل_و_سوم
- امیر طاها خوشش نمیاد من با دوستاش حرف بزنم
- امیر طاها متوجه نمی شه
طاقتم تمام می شود می گویم :
- بفرمائید، چی می خواهید بگید ، فقط زودتر
- این طوری نمی شه حرفهام یه کم طولانی
- ببینید آقای مشیری ، من واقعا وقت ندارم باید برم
- آهو خانم خواهش می کنم ، مهمه
دوست دارم فرار کنم . ولی باید به حرفهای ماهان گوش کنم . می ترسم ، خیلی زیاد، ولی تنها راه مقابل با همه ی این اتفاقات کسب اطلاعات است . تا نفهمم چه می خواهد نمی دانم باید چه کار کنم . پس قبول می کنم که با او حرف بزنم.
ماهان خم می شود و در سمت شاگرد را باز می کند و می گوید:
- لطفا سوار بشید ،جای دوری نمی ریم
سوارماشین سفید رنگ ماهان می شوم . بدون حرف می راند و دو خیابان پائین تر ماشین را جلوی یک کافی شاپ نگه می دارد و با احترام از من می خواهد که پیاده شوم . در کافی شاپ را برایم باز می کند و اجازه می دهد که جلو تر از او وارد کافی شاپ شوم . محیط کافی شاپ تاریک است و موسیقی ملایمی پخش می شود . بوی قهوه و وانیل توی فضا پخش است . فقط یک دختر و پسر جوان پشت یک میز دو نفره نشسته اند . با راهنمایی ماهان در پشت میزی در کنار دیواری که پر از عکس نویسندگان و شاعران ایرانی و خارجی است می نشینیم . به عکس ها نگاه می کنم . آهسته می پرسد:
- می شناسیشون
- بعضی هاشونو ، این صادق هدایت ، این شاملو ، این جلاله ، این دولت آبادی ، این را نمی شناسم .این یکی داستایفسکی ، اینم ویکتور هوگو اگه اشتباه نکنم
- کتاب هم ازشون خوندی؟
- آره ، کم و بیش تا جایی که می تونستم تو کتابخانه مدرسه یا شهرمون پیدا کنم . ولی از وقتی اومدم تهران وقت نمی کنم کتاب بخونم
- چه بد ، می خواهید من براتون کتاب بیارم
از این همه نزدیکی می ترسم و خیلی تند جواب می دهم:
- نه متشکرم ، احتیاجی نیست.
انگار متوجه ترس من شده باشد . سری تکان می دهد و می گوید:
- قصد بدی نداشتم . فقط خواستم کمک کنم .
دو باره اصرار می کنم :
- لطفا اگر حرفی دارید بزنید من باید برم
- بذار اول یه چیزی سفارش بدم . شما چی می خورید؟
- نمی دونم هیچ وقت تو زندگیم این جور جاها نیومدم اصلا نمی دونم چی دارند؟
- اهل چایی هستید یا قهوه؟
- چایی
- خب ، پس اگه اجازه بدهید چایی و کیک سفارش بدم .
- هر جور مایلید
تا آوردن سفارش سکوت می کند و من هم به دختر و پسری که حالا سر هایشان را به هم نزدیک کرده بودند و در گوش هم پچ ، پچ می کردند نگاه می کنم .