💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_چهل_و_چهارم
گارسون لیوان های بزرگ چای را جلویمان می گذارد و بشقاب های کیک را روی میز می چیند و مودب می پرسد:
- چیز دیگه ای لازم ندارید؟
ماهان آرام تشکری می کند و به رفتن گارسون نگاه می کند.
کمی عصبی می پرسم :
- نمی خواین شروع کنید.
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- قبل از هر چیز باید یه داستانی برات تعریف کنم . داستان زندگی خودم.
ابروی بالا می اندازم و به صندلی تکیه می زنم و منتظر می شوم حرفش را ادامه دهد.
- من و پدر و مادرم و تنها برادرم ماهور تو یکی از شهر های شمال زندگی می کردیم . ماهور چهار سالی از من کوچکتر بود و خیلی به من وابسته . من هم برادرش بودم ، هم دوستش ، هم حامیش و هم الگوش . بابام تو یه کارخونه کار می کرد . وضع مالی متوسطی داشتیم . در کل زندگی خوبی داشتیم وقتی دانشگاه قبول شدم . از خوشحالی رو پا بند نبودم . قبول شدن پزشکی اونم تهران آرزوی هر کسی ، خانواده ام من را با سلام و صلوات فرستادن تهران . اومدم تهران و غرق شدم توی درس، دیگه ترم به ترم هم نمی رفتم شمال . خیلی کم به خانه زنگ می زدم . هر وقت هم مامان یا بابا زنگ می زدن درس و بهانه می کردم و زود تلفنو قطع می کردم . مامان و بابا زیاد سخت نمی گرفتن ولی ماهور بد جوری تنها شده بود وقتی بی محلی های من و می بینی افسرده می شه بعد هم با چند تا بچه تو پارک دوست می شه . کارش می شه پارتی رفتن ، دختر بازی و مشروب و بعد هم مواد . جالبش اینه که هیچ کس تو خونه متوجه تغییر حالت های ماهور نمی شه . چون سال آخر دبیرستان بود به بهانه درس خواندن برای کنکور شبها دیر به خونه میومده و بعد از اومدن هم خودش و توی اتاقش حبس می کرده . خب ، هیچ کس فکر نمی کرد ماهور سر به زیر و خجالتی که فقط با من حرف می زد درگیر این مسائل شده باشه . تا این که یک شب ماهور خونه نمی یاد پدر و مادرم تمام شهر و دنبالش می گردند و آخر سر توی سرد خونه پیداش می کنند.
حرفش که به این جا می رسد سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند . دلم برای چشمان غمگینش که به لیوان چایی زل زده می رود با صدایی که کمی خش پیدا کرده می گویم:
- متاسفم خدا رحمتشون کنه چه اتفاقی براشون افتاده بود؟
- اور دوز کرده بود توی یه پارتی
متعجب می گویم :
- واقعاً ، متاسفم
- پدرم نمی تونه تحمل کنه وقتی جنازه ماهور را می بینه سکته می کنه . سکته مغزی . سه ماه تو کما می ره و بعد هم می میره
- وای ، واقعا نمی دونم چی بگم. خیلی ، خیلی متاسفم .
#آهو
#پارت_چهل_و_چهارم
گارسون لیوان های بزرگ چای را جلویمان می گذارد و بشقاب های کیک را روی میز می چیند و مودب می پرسد:
- چیز دیگه ای لازم ندارید؟
ماهان آرام تشکری می کند و به رفتن گارسون نگاه می کند.
کمی عصبی می پرسم :
- نمی خواین شروع کنید.
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- قبل از هر چیز باید یه داستانی برات تعریف کنم . داستان زندگی خودم.
ابروی بالا می اندازم و به صندلی تکیه می زنم و منتظر می شوم حرفش را ادامه دهد.
- من و پدر و مادرم و تنها برادرم ماهور تو یکی از شهر های شمال زندگی می کردیم . ماهور چهار سالی از من کوچکتر بود و خیلی به من وابسته . من هم برادرش بودم ، هم دوستش ، هم حامیش و هم الگوش . بابام تو یه کارخونه کار می کرد . وضع مالی متوسطی داشتیم . در کل زندگی خوبی داشتیم وقتی دانشگاه قبول شدم . از خوشحالی رو پا بند نبودم . قبول شدن پزشکی اونم تهران آرزوی هر کسی ، خانواده ام من را با سلام و صلوات فرستادن تهران . اومدم تهران و غرق شدم توی درس، دیگه ترم به ترم هم نمی رفتم شمال . خیلی کم به خانه زنگ می زدم . هر وقت هم مامان یا بابا زنگ می زدن درس و بهانه می کردم و زود تلفنو قطع می کردم . مامان و بابا زیاد سخت نمی گرفتن ولی ماهور بد جوری تنها شده بود وقتی بی محلی های من و می بینی افسرده می شه بعد هم با چند تا بچه تو پارک دوست می شه . کارش می شه پارتی رفتن ، دختر بازی و مشروب و بعد هم مواد . جالبش اینه که هیچ کس تو خونه متوجه تغییر حالت های ماهور نمی شه . چون سال آخر دبیرستان بود به بهانه درس خواندن برای کنکور شبها دیر به خونه میومده و بعد از اومدن هم خودش و توی اتاقش حبس می کرده . خب ، هیچ کس فکر نمی کرد ماهور سر به زیر و خجالتی که فقط با من حرف می زد درگیر این مسائل شده باشه . تا این که یک شب ماهور خونه نمی یاد پدر و مادرم تمام شهر و دنبالش می گردند و آخر سر توی سرد خونه پیداش می کنند.
حرفش که به این جا می رسد سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند . دلم برای چشمان غمگینش که به لیوان چایی زل زده می رود با صدایی که کمی خش پیدا کرده می گویم:
- متاسفم خدا رحمتشون کنه چه اتفاقی براشون افتاده بود؟
- اور دوز کرده بود توی یه پارتی
متعجب می گویم :
- واقعاً ، متاسفم
- پدرم نمی تونه تحمل کنه وقتی جنازه ماهور را می بینه سکته می کنه . سکته مغزی . سه ماه تو کما می ره و بعد هم می میره
- وای ، واقعا نمی دونم چی بگم. خیلی ، خیلی متاسفم .