#نگارش۱
#درس۲
#عینک_نوشتن
موضوع: پدر
همه می گویند:بهشت زیرپای مادر است اما من می گویم: بهشت در دستان ترک خورده ی پدر است
پدر...کسی که برای قدکشیدن فرزندانش کمرش خمیده شد، کسی که برای جوان شدن فرزندانش پیرشد،کسی که برای شکفتن فرزندانش پژمرده شد، کسی که برای راه رفتن فرزندانش از پا افتاد...
کتابی را خواندم قصه ی مردی فقیر با بچه ای مریض که نیاز به عمل داشت را بازگو می کرد، پدری که به آب و آتش می زد تا پول عمل دخترکش راجور کند اما نمی شد روز به روز حال دخترکش بدتر می شد ومرد آب تر؛دکترها می گفتند: عجله کن خبر از تنگدستی و دل شکستگی مرد نداشتند شب تا صبح فکر کرد راهی نبود به هرکس که می شناخت رو زد اما فایده ای نداشت، دخترکش اگرتاچند روز دیگر جراحی نمی شد جلوی چشمانش جان می داد، بلاخره تصمیمش را گرفت چاره ای نبود باید پا می گذاشت روی اعتقاداتش، قرار بود کاری انجام دهد که بچه اش بهبود وخود ونابود می شد. دزدی، کاری که قبلا مرد حتی لحظه ای به آن فکر هم نمی کرد، به دیدن دخترکش رفت حال بد دختر اورا برای این کار تحریک می کرد، شب شد به کمک ناصر که دزدی ماهر بود به خانه ای که برایش نقشه کشیده بودند رفتند دستش می لرزید اما چاره ای نبود به اسلحه ای که در دستش بود نگاه کرد دوست داشت برگردد و بگوید من این کاره نیستم اما صورت رنگ پریده دخترکش جلوی چشمانش ظاهر شد و پا روی دلش گذاشت، مشغول جمع کرد وسایل گران قیمت بودند که صدایی آمد گویی پیرمرد صاحب خانه بیدارشده بود مرد هول کرد نمی دانست چکار کند پیرمرد را دیدکه به سمتش خیز برداشت ناصر داد می زد ومی گفت: بزنش چه راحت این حرف را می زد مرد لحظه ای نفهمید چی شد صدای شلیک گلوله در فضای خانه پیچید به پیرمرد که غرق در خون بود و مقابلش روی زمین افتاده بود نگاه کرد نمی دانست چه کند، ناصر دستش را گرفت و او را کشان کشان به بیرون برد به جای امنی رفتند و پول ها را تقسیم کردند ناصر خیلی خوشحال بود اما مرد عذاب وجدان مثل خُوره به جانش افتاده بود، به بیمارستان رفت و پول را واریز کرد پرستارها بلافاصله دختر را به اتاق عمل بردند زن انقدر خوشحال بود که حتی نپرسید این همه پول را از کجا آوردی، ساعت های پشت در اتاق عمل به انتظار نشستند بعد از ساعت ها که برای زن و مرد بی قرار به اندازه ی سالها گذشت در اتاق عمل باز شد و دکتر با لبخند بیرون آمد لبخندی که غنچه ی امید را در دل مرد و زن نگران شکوفا کرد، مرد که خیالش از بابت دخترکش راحت شده بود از زن خداحافظی کرد وبه سوی کلانتری راه افتاد تصمیش را گرفته بود خود را معرفی کرد و به جرم دزدی و قتل دستگیر شد زن نگران مرد بود و دخترک بهانه ی بابا را می گرفت زن نمیدانست الان که دخترشان به هوش آمده او کجاست، ساعتی بعد پلیس با زن تماس گرفت و از او خواست تا به کلانتری برود دوباره یک بدبختی دیگر، زن تا ماجرا را شنید آنقدر گریه کرد تا ازهوش رفت.
روز به روز حال دختر بهتر می شد دیگر از آن نفس تنگی ها خبری نبود او خوشحال بود که می تواند مانند هم سن و سالی هایش به پارک برود و بازی کند.
حکم را اعلام کردند، اعدام... زن دگر حتی نای گریه کردن هم نداشت، دخترکِ بابا خوب شده بود، مرد اعدام شد، دخترک در پارک بازی می کرد و می خندید بدون آنکه بداند بابا رفت تا او بماند، نفس می کشید بدون آنکه بداند بابا نفس داد تا او نفس بکشد...
فروزان پویان _ دهم ریاضی
دبیرستان حضرت رقیه _ رامهرمز
دبیر: بانو مریم بهوندی
نگارش دهم تا دوازدهم
✏️
@negareh_farsi
#درس۲
#عینک_نوشتن
موضوع: پدر
همه می گویند:بهشت زیرپای مادر است اما من می گویم: بهشت در دستان ترک خورده ی پدر است
پدر...کسی که برای قدکشیدن فرزندانش کمرش خمیده شد، کسی که برای جوان شدن فرزندانش پیرشد،کسی که برای شکفتن فرزندانش پژمرده شد، کسی که برای راه رفتن فرزندانش از پا افتاد...
کتابی را خواندم قصه ی مردی فقیر با بچه ای مریض که نیاز به عمل داشت را بازگو می کرد، پدری که به آب و آتش می زد تا پول عمل دخترکش راجور کند اما نمی شد روز به روز حال دخترکش بدتر می شد ومرد آب تر؛دکترها می گفتند: عجله کن خبر از تنگدستی و دل شکستگی مرد نداشتند شب تا صبح فکر کرد راهی نبود به هرکس که می شناخت رو زد اما فایده ای نداشت، دخترکش اگرتاچند روز دیگر جراحی نمی شد جلوی چشمانش جان می داد، بلاخره تصمیمش را گرفت چاره ای نبود باید پا می گذاشت روی اعتقاداتش، قرار بود کاری انجام دهد که بچه اش بهبود وخود ونابود می شد. دزدی، کاری که قبلا مرد حتی لحظه ای به آن فکر هم نمی کرد، به دیدن دخترکش رفت حال بد دختر اورا برای این کار تحریک می کرد، شب شد به کمک ناصر که دزدی ماهر بود به خانه ای که برایش نقشه کشیده بودند رفتند دستش می لرزید اما چاره ای نبود به اسلحه ای که در دستش بود نگاه کرد دوست داشت برگردد و بگوید من این کاره نیستم اما صورت رنگ پریده دخترکش جلوی چشمانش ظاهر شد و پا روی دلش گذاشت، مشغول جمع کرد وسایل گران قیمت بودند که صدایی آمد گویی پیرمرد صاحب خانه بیدارشده بود مرد هول کرد نمی دانست چکار کند پیرمرد را دیدکه به سمتش خیز برداشت ناصر داد می زد ومی گفت: بزنش چه راحت این حرف را می زد مرد لحظه ای نفهمید چی شد صدای شلیک گلوله در فضای خانه پیچید به پیرمرد که غرق در خون بود و مقابلش روی زمین افتاده بود نگاه کرد نمی دانست چه کند، ناصر دستش را گرفت و او را کشان کشان به بیرون برد به جای امنی رفتند و پول ها را تقسیم کردند ناصر خیلی خوشحال بود اما مرد عذاب وجدان مثل خُوره به جانش افتاده بود، به بیمارستان رفت و پول را واریز کرد پرستارها بلافاصله دختر را به اتاق عمل بردند زن انقدر خوشحال بود که حتی نپرسید این همه پول را از کجا آوردی، ساعت های پشت در اتاق عمل به انتظار نشستند بعد از ساعت ها که برای زن و مرد بی قرار به اندازه ی سالها گذشت در اتاق عمل باز شد و دکتر با لبخند بیرون آمد لبخندی که غنچه ی امید را در دل مرد و زن نگران شکوفا کرد، مرد که خیالش از بابت دخترکش راحت شده بود از زن خداحافظی کرد وبه سوی کلانتری راه افتاد تصمیش را گرفته بود خود را معرفی کرد و به جرم دزدی و قتل دستگیر شد زن نگران مرد بود و دخترک بهانه ی بابا را می گرفت زن نمیدانست الان که دخترشان به هوش آمده او کجاست، ساعتی بعد پلیس با زن تماس گرفت و از او خواست تا به کلانتری برود دوباره یک بدبختی دیگر، زن تا ماجرا را شنید آنقدر گریه کرد تا ازهوش رفت.
روز به روز حال دختر بهتر می شد دیگر از آن نفس تنگی ها خبری نبود او خوشحال بود که می تواند مانند هم سن و سالی هایش به پارک برود و بازی کند.
حکم را اعلام کردند، اعدام... زن دگر حتی نای گریه کردن هم نداشت، دخترکِ بابا خوب شده بود، مرد اعدام شد، دخترک در پارک بازی می کرد و می خندید بدون آنکه بداند بابا رفت تا او بماند، نفس می کشید بدون آنکه بداند بابا نفس داد تا او نفس بکشد...
فروزان پویان _ دهم ریاضی
دبیرستان حضرت رقیه _ رامهرمز
دبیر: بانو مریم بهوندی
نگارش دهم تا دوازدهم
✏️
@negareh_farsi