عم این داستانو خودم نوشتم
میدونم زیاد جالب نیست ولی دوسش دارم
مردی در حال حرکت ب سمت نوری بود
اطرافش کودکان درحال بازی بودن
جسمش روی زمین نبود ،انگار روح بود
یک نور عظیم ظاهر شد و دید که تعدادی از مردم هم در اطرافش به سمت نور کشیده میشوند،
مرد وارد آن نور شد و به سمت بالا کشیده میشد.... بالا بالا بالا
یک لحظه برگشت و نگاهی کرد...
دید هر چیزی که وجود داشت از خاکستر شده است ، بچها ....
به مرور بال های کوچکی ک داشت و بالا میرفت از بین رفت و از خاکستر شد...
درحال سقوط بود ...
دست کرد در جیب خود و قلبی شکسته یافت!
مرد در میله ای تیز فرود آمد و قلبش تیکه و نابود شد.
در آخرین لحظات ی نگاهی ب قلب شکسته در دستش کرد...
خاطره ای در قلب داشت بازتاب میشد...
مرد وارد آن شد
دید در گذشته دختری عاشقش بود و مرد با خیانت و اذیت دختر باعث شکستن قلبش شده(اون زمان وقتی قلب ینفرو میشکستی باید از سینه طرف در میاوردی) و قلب شکسته را از سینه دختر درآورده و برای خود نگه داشته.
پسر جوان درحال خواندن این کتاب بود ( کل این داستانی ک تعریف کردم ی کتاب افسانه ای بود ک این پسره داشت میخوند)
پسر جوان کتاب را بست و به دختری ک عاشق بود نگاه کرد...
پسر دنبال یک دختر دیگر ک زیباتر و اندامی فریب دهنده دارد بود
در این فکر بود که قلب دختر عاشق را بشکند و عشقشش را نادیده بگیرد و با دختر دیگر باشد یا خیر.
کتاب را بست و قلب دختر عاشق را شکست و از سینه کند و به سمت دیگری رفت.(کتابو خونده بود دیگه میدونست ک اگ همچنین کاری کنه قلب طرفو میکنه)
بعد از گذشت مدتی این دختر زیبا به پسر خیانت کرد و قلب پسر جوان را از سینه در آورد و با پسری بهتر وارد رابطه شد...
با درامدن قلب پسر، پسر قلب شکسته دختری ک عاشقش بود را در سینه خود قرار داد(:
قلب، شکسته بود نبض داشت و نمرده بود.
بخاطر این اتفاقات همش الکلو مشروب میخورد... دائم المست بود....
یک روز روی یه باری نشسته بود...
به یک گوشه زل زد
دختری را دید
قلب شکسته داشت رنگ میگرفت و بهم میچسبید ...
پسر جوان یک لحظه سرش را چرخاندو دید یک پسر دیگر بغل دختر نشسته...
ناگهان قلب شکستو افتاد ...
نویسنده:خودم
میدونم زیاد جالب نیست ولی دوسش دارم
مردی در حال حرکت ب سمت نوری بود
اطرافش کودکان درحال بازی بودن
جسمش روی زمین نبود ،انگار روح بود
یک نور عظیم ظاهر شد و دید که تعدادی از مردم هم در اطرافش به سمت نور کشیده میشوند،
مرد وارد آن نور شد و به سمت بالا کشیده میشد.... بالا بالا بالا
یک لحظه برگشت و نگاهی کرد...
دید هر چیزی که وجود داشت از خاکستر شده است ، بچها ....
به مرور بال های کوچکی ک داشت و بالا میرفت از بین رفت و از خاکستر شد...
درحال سقوط بود ...
دست کرد در جیب خود و قلبی شکسته یافت!
مرد در میله ای تیز فرود آمد و قلبش تیکه و نابود شد.
در آخرین لحظات ی نگاهی ب قلب شکسته در دستش کرد...
خاطره ای در قلب داشت بازتاب میشد...
مرد وارد آن شد
دید در گذشته دختری عاشقش بود و مرد با خیانت و اذیت دختر باعث شکستن قلبش شده(اون زمان وقتی قلب ینفرو میشکستی باید از سینه طرف در میاوردی) و قلب شکسته را از سینه دختر درآورده و برای خود نگه داشته.
پسر جوان درحال خواندن این کتاب بود ( کل این داستانی ک تعریف کردم ی کتاب افسانه ای بود ک این پسره داشت میخوند)
پسر جوان کتاب را بست و به دختری ک عاشق بود نگاه کرد...
پسر دنبال یک دختر دیگر ک زیباتر و اندامی فریب دهنده دارد بود
در این فکر بود که قلب دختر عاشق را بشکند و عشقشش را نادیده بگیرد و با دختر دیگر باشد یا خیر.
کتاب را بست و قلب دختر عاشق را شکست و از سینه کند و به سمت دیگری رفت.(کتابو خونده بود دیگه میدونست ک اگ همچنین کاری کنه قلب طرفو میکنه)
بعد از گذشت مدتی این دختر زیبا به پسر خیانت کرد و قلب پسر جوان را از سینه در آورد و با پسری بهتر وارد رابطه شد...
با درامدن قلب پسر، پسر قلب شکسته دختری ک عاشقش بود را در سینه خود قرار داد(:
قلب، شکسته بود نبض داشت و نمرده بود.
بخاطر این اتفاقات همش الکلو مشروب میخورد... دائم المست بود....
یک روز روی یه باری نشسته بود...
به یک گوشه زل زد
دختری را دید
قلب شکسته داشت رنگ میگرفت و بهم میچسبید ...
پسر جوان یک لحظه سرش را چرخاندو دید یک پسر دیگر بغل دختر نشسته...
ناگهان قلب شکستو افتاد ...
نویسنده:خودم