ضال۲ (پارت ۶)
🦋:چون بنده خدای خویش خواند
باید که به جز خدا نداند..
#پونه
امشب شبی بود که خیلی وقته منتظرش بودم.. این شب رو خیلی تصور کرده بودم و بهش فکر کرده بودم...البته همیشه داماد یکی دیگه بود!
ریحانه:عروس خانم! آماده شدی؟
پونه: خیلی استرس دارم! مامان، چایی رو چطوری میریزن؟
ریحانه:خنگ شدی؟ تا حالا چایی نریختی؟
پونه:چه بدونم!
#پارسا
به خاطر عاشقی و خنگ بازی های احمد مجبور شدیم وسط ماموریت به اون مهمی مرخصی بگیریم...
انقدر حرف از صادق و بچه ها شنیدیم که اصلا تعریف کردنی نیست...
پارسا:برو آماده شو... خنگ دیوونه! همه فهمیدن حواست پرته...
احمد: خب یه لحظه نفهمیدم چی شد دیگه! از عمد که آب رو نریختم رو دستگاه...!
پارسا:خدا به داد خواهرم برسه...
#احمد
بعد کلی حرف شنیدن از همه بلخره رفتم خونه و آماده شدم...
انگار من خُلم... فقط یه لحظه هول شدم خب...
.
علی:سلام ! بفرمائید .. خوش آمدید..
رباب:ممنونم حاج آقا...
ناهید:سلام.... خوب هستید؟!
ریحانه:سلام.. خوش آمدید ...
احمد:سلام...
پارسا:(زیر لب) سلام و زهرمار! 😏
ریحانه:خوب هستید انشالاه؟
رباب:ممنونم!
علی:چطوری پسرم؟
احمد:ممنونم...
.
رباب:خب دیگه... وقت وقت اصل مطلبه!
ناهید:بله! 😁
رباب:حاج آقا، من این پسر رو بدون پدر بزرگ کردم.. اما خدا شاهده سعی کردم براش کم نزارم...نون حلال سر سفرم گذاشتم... خودشم که معرف حضورتون هست..چند روزه حرف پونه خانم شما شده ورد زبونش! حالا امر امر شماست..
علی:بله... احمد آقا که خدا خیرشون بده..جای پسرمه.!
پارسا: بله! خیلی کمک میکنه! 🙄
رباب:فکر کنم دیگه وقتشه عروس خانم چایی رو بیاره..!
ریحانه:بله...
.
ریحانه:بیا دیگه! چیکار میکنی؟
پونه:من نمیتونم! خودت ببر...
ریحانه:یعنی چی؟ مگه خاستگاریه منه؟
پونه:وای!
ریحانه:بردار بیا! زشته...
🦋:چون بنده خدای خویش خواند
باید که به جز خدا نداند..
#پونه
امشب شبی بود که خیلی وقته منتظرش بودم.. این شب رو خیلی تصور کرده بودم و بهش فکر کرده بودم...البته همیشه داماد یکی دیگه بود!
ریحانه:عروس خانم! آماده شدی؟
پونه: خیلی استرس دارم! مامان، چایی رو چطوری میریزن؟
ریحانه:خنگ شدی؟ تا حالا چایی نریختی؟
پونه:چه بدونم!
#پارسا
به خاطر عاشقی و خنگ بازی های احمد مجبور شدیم وسط ماموریت به اون مهمی مرخصی بگیریم...
انقدر حرف از صادق و بچه ها شنیدیم که اصلا تعریف کردنی نیست...
پارسا:برو آماده شو... خنگ دیوونه! همه فهمیدن حواست پرته...
احمد: خب یه لحظه نفهمیدم چی شد دیگه! از عمد که آب رو نریختم رو دستگاه...!
پارسا:خدا به داد خواهرم برسه...
#احمد
بعد کلی حرف شنیدن از همه بلخره رفتم خونه و آماده شدم...
انگار من خُلم... فقط یه لحظه هول شدم خب...
.
علی:سلام ! بفرمائید .. خوش آمدید..
رباب:ممنونم حاج آقا...
ناهید:سلام.... خوب هستید؟!
ریحانه:سلام.. خوش آمدید ...
احمد:سلام...
پارسا:(زیر لب) سلام و زهرمار! 😏
ریحانه:خوب هستید انشالاه؟
رباب:ممنونم!
علی:چطوری پسرم؟
احمد:ممنونم...
.
رباب:خب دیگه... وقت وقت اصل مطلبه!
ناهید:بله! 😁
رباب:حاج آقا، من این پسر رو بدون پدر بزرگ کردم.. اما خدا شاهده سعی کردم براش کم نزارم...نون حلال سر سفرم گذاشتم... خودشم که معرف حضورتون هست..چند روزه حرف پونه خانم شما شده ورد زبونش! حالا امر امر شماست..
علی:بله... احمد آقا که خدا خیرشون بده..جای پسرمه.!
پارسا: بله! خیلی کمک میکنه! 🙄
رباب:فکر کنم دیگه وقتشه عروس خانم چایی رو بیاره..!
ریحانه:بله...
.
ریحانه:بیا دیگه! چیکار میکنی؟
پونه:من نمیتونم! خودت ببر...
ریحانه:یعنی چی؟ مگه خاستگاریه منه؟
پونه:وای!
ریحانه:بردار بیا! زشته...