羅🧚♀️ #scenario
“۵ نوامبر ۲۰۲۰،
دفترچه خاطرات عزیزم،
برایت می نویسم از خاطراتی که باید سالیان سال فراموششان می کردم و نتوانستم.
چند سالی میشه دیگه اینجا چیزی ننوشتم نه؟ دقیقا از ۶ سالگی، از سالی که همه چی اتفاق افتاد.فکر کردم تو هم توی اون اتفاق سوختی ولی وقتی داشتم اینورا قدم می زدم پیدات کردم.
در کل نیومدم خاطرات مرده رو زنده کنم فقط اومدم از خودم بگم، جمله آدمی بدون روح رو خیلیا بهم میگن میدونی چرا؟ چون دیگه احساس نمی کنم.
اولش فکر می کردم خوب میشم ولی من دیگه حتی احساس خطرم نمی کنم، در کل میکنم بگم قسمتی که در وجودم برای دریافت احساسات بود نابود شده.
چند روز پیش نزدیک بود توی آتیش بسوزم چون احساس اینکه ممکنه خطرناک باشه به ذهنم نرسید، فقط با ذهنی خالی به سمت آتیش می رفتم چون بنظرم خیلی خوشگل میومد.
میدونی مامانی همیشه میگفت لبخند بزنی دنیا بهت جایزه میده، اینقد نخندیدم که دنیا جایزه هاشو برده برا بقیه.
عام..دیگه نمی دونم چی بنویسم..اتفاق زیادی توی زندگی نیوفتاده میدونی، خیلی تنهام فقط ولی عادت کردم.یعنی، باید می کردم چون کسی نبود بیاد با من حتی هم صحبت بشه چی برسه رفیق و همدم.
در آخر چون میدونم قراره این دفترچرو یه جا گم و گور کنم میخوام بگم از اون کسی که زندگیمو به آتیش کشید تنفر زیادی توی وجودم دارم، و اگه تا اون موقع زندگی کردم مطمئن میشم اونم توی آتیش بسوزه، دقیقا همونطوری که ۱۲ سال پیش اتفاق افتاد..”
پسرک به درخت تکیه داده بود و میخواست بزنه صفحه بعد که پدرش صدایش زد، “شان، اینجا چیکار میکنی؟ باید بریم میدونی مامانی منتظره”
پسر کوچولو سری تکون داد و با لبخندی ملیح بلند شد. “این دفترچرو زیر این درخت پیدا کردم، فکر کنم یکی اینو چال کرده بودش اینجا”
مرد نگاه کوچکی به پسر کرد و پرسید. “اوه، توش چی نوشته بود حالا؟”
“عام خب، خیلی خوب نمیشد خوندش ولی..درمورد یه پسریه..؟ که داره از خودش تعریف میکنه.پسری که دیگه حسی به هیچی نداره و مثل اینکه توی آتش سوزی خیلی چیزا رو از دست داده..زیاد تعریف نکرده انگاری انتظار نداشته کسی بخونتش که بخواد کامل توضیح بده پ——
عام..بابا؟”
پسرک به قیافه بهت زده پدرش نگاه کرد، و با تعجب دوباره صداش زد.
ولی از اون طرف پدرش هیچی نمیشنید چون داشت به مرد جوونی که پشت سر پسرش با یه بطری در حال آتیش بهش زل زده بود، نگاه می کرد.دقیقا همون کسی که توی اتفاق ۱۴ سال پیش فکر کرده بود مرده الان با نگاهی پر از نفرت جلوش ایستاده.
“۵ نوامبر ۲۰۲۰،
دفترچه خاطرات عزیزم،
برایت می نویسم از خاطراتی که باید سالیان سال فراموششان می کردم و نتوانستم.
چند سالی میشه دیگه اینجا چیزی ننوشتم نه؟ دقیقا از ۶ سالگی، از سالی که همه چی اتفاق افتاد.فکر کردم تو هم توی اون اتفاق سوختی ولی وقتی داشتم اینورا قدم می زدم پیدات کردم.
در کل نیومدم خاطرات مرده رو زنده کنم فقط اومدم از خودم بگم، جمله آدمی بدون روح رو خیلیا بهم میگن میدونی چرا؟ چون دیگه احساس نمی کنم.
اولش فکر می کردم خوب میشم ولی من دیگه حتی احساس خطرم نمی کنم، در کل میکنم بگم قسمتی که در وجودم برای دریافت احساسات بود نابود شده.
چند روز پیش نزدیک بود توی آتیش بسوزم چون احساس اینکه ممکنه خطرناک باشه به ذهنم نرسید، فقط با ذهنی خالی به سمت آتیش می رفتم چون بنظرم خیلی خوشگل میومد.
میدونی مامانی همیشه میگفت لبخند بزنی دنیا بهت جایزه میده، اینقد نخندیدم که دنیا جایزه هاشو برده برا بقیه.
عام..دیگه نمی دونم چی بنویسم..اتفاق زیادی توی زندگی نیوفتاده میدونی، خیلی تنهام فقط ولی عادت کردم.یعنی، باید می کردم چون کسی نبود بیاد با من حتی هم صحبت بشه چی برسه رفیق و همدم.
در آخر چون میدونم قراره این دفترچرو یه جا گم و گور کنم میخوام بگم از اون کسی که زندگیمو به آتیش کشید تنفر زیادی توی وجودم دارم، و اگه تا اون موقع زندگی کردم مطمئن میشم اونم توی آتیش بسوزه، دقیقا همونطوری که ۱۲ سال پیش اتفاق افتاد..”
پسرک به درخت تکیه داده بود و میخواست بزنه صفحه بعد که پدرش صدایش زد، “شان، اینجا چیکار میکنی؟ باید بریم میدونی مامانی منتظره”
پسر کوچولو سری تکون داد و با لبخندی ملیح بلند شد. “این دفترچرو زیر این درخت پیدا کردم، فکر کنم یکی اینو چال کرده بودش اینجا”
مرد نگاه کوچکی به پسر کرد و پرسید. “اوه، توش چی نوشته بود حالا؟”
“عام خب، خیلی خوب نمیشد خوندش ولی..درمورد یه پسریه..؟ که داره از خودش تعریف میکنه.پسری که دیگه حسی به هیچی نداره و مثل اینکه توی آتش سوزی خیلی چیزا رو از دست داده..زیاد تعریف نکرده انگاری انتظار نداشته کسی بخونتش که بخواد کامل توضیح بده پ——
عام..بابا؟”
پسرک به قیافه بهت زده پدرش نگاه کرد، و با تعجب دوباره صداش زد.
ولی از اون طرف پدرش هیچی نمیشنید چون داشت به مرد جوونی که پشت سر پسرش با یه بطری در حال آتیش بهش زل زده بود، نگاه می کرد.دقیقا همون کسی که توی اتفاق ۱۴ سال پیش فکر کرده بود مرده الان با نگاهی پر از نفرت جلوش ایستاده.