من تورو جوری میپرستیدم که انگار تو خدا و خالق من بودی، تو تنها کاری که کردی این بود که یک شب در جواب احساسات من، پوزخندت رو تقدیمم کردی و گل رز مشکیای که بهت داده بودم رو، پرپر کردی. از اون شب به بعد تو دیگه خدای من نبودی، شیطان رانده شدهای بودی که به این جهان اومده بود.
شیطانی که من باهاش دیدار داشتم. این هیچ باعث نمیشد تا با قاطیت بگم که من مفتخرم که دیدمت، بلکه باعث میشد تا شرم و اندوه تمام وجودم رو در بر بگیره.
تو درست مثل موسیقیِ مرگ بودی.
شیطانی که من باهاش دیدار داشتم. این هیچ باعث نمیشد تا با قاطیت بگم که من مفتخرم که دیدمت، بلکه باعث میشد تا شرم و اندوه تمام وجودم رو در بر بگیره.
تو درست مثل موسیقیِ مرگ بودی.