#یادداشت_چهارم
شب بود و جزییاتش از پنجره مشخص نبود؛ اما چراغها نورافشانی میکردند. با این حال نورشان برای روشن کردن پیادهروی سنگفرش و بوته سبزی که در کنار پیادهرو داشت تکان میخورد، کافی نبود. حتی رنگ آن بوته را به درستی نمیشد تشخیص داد.
چیزی نگذشت که گربهای از وسط بوته بیرون پرید و همینطور بیهوا رفت وسط خیابان. همان لحظه صدای ترمز شدید ماشین و بعد صدای برخورد محکم چیزی به ماشین را شنیدم. یک لحظه چشمم به جنازه گربه افتاد و سریع سرم را برگرداندم. برای خودم مرور کردم که اگر جای آن راننده بودم چه میکردم.
راننده ماشین پیاده شد و به سمت جنازه گربه رفت. بالای سرش ایستاد و کمی نگاهش کرد. بعد رفت کنار خیابان نشست روی جدولهای کناری. جوی آب داشت از پشت جدولها رد میشد.
ماشین با در باز، مانده بود وسط خیابان. چراغهایش هم روشن بود و خیابان و جسد گربه را با هم روشن میکرد. حالا همه چیز واضحتر و با جزییات دیده میشد.
🖊 قاصدک
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
@panjerehnevesht
شب بود و جزییاتش از پنجره مشخص نبود؛ اما چراغها نورافشانی میکردند. با این حال نورشان برای روشن کردن پیادهروی سنگفرش و بوته سبزی که در کنار پیادهرو داشت تکان میخورد، کافی نبود. حتی رنگ آن بوته را به درستی نمیشد تشخیص داد.
چیزی نگذشت که گربهای از وسط بوته بیرون پرید و همینطور بیهوا رفت وسط خیابان. همان لحظه صدای ترمز شدید ماشین و بعد صدای برخورد محکم چیزی به ماشین را شنیدم. یک لحظه چشمم به جنازه گربه افتاد و سریع سرم را برگرداندم. برای خودم مرور کردم که اگر جای آن راننده بودم چه میکردم.
راننده ماشین پیاده شد و به سمت جنازه گربه رفت. بالای سرش ایستاد و کمی نگاهش کرد. بعد رفت کنار خیابان نشست روی جدولهای کناری. جوی آب داشت از پشت جدولها رد میشد.
ماشین با در باز، مانده بود وسط خیابان. چراغهایش هم روشن بود و خیابان و جسد گربه را با هم روشن میکرد. حالا همه چیز واضحتر و با جزییات دیده میشد.
🖊 قاصدک
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
@panjerehnevesht