بهزمانموردعلاقهاشرسیدهبود...
ازنیمهشبگذشتهبودوکنارپنجرهداشتماهونگاهمیکرد!
کارهرشبشبود،
بشینهکنارپنجرهوماهوتماشاکنه!
جوریغرقماهمیشدکهگذرزمانازدستشدر میرفتونمیفهمیدکیصبحشدهوخورشیدطلوعکرده...
دفتریرویپایشبودوصفحهایخالیبهرویشبازبودقلمشرابرداشتوشروعبهنوشتنکرد.
"هرشبکهماهرامیبینمگوییدارمبهچشمانتخیرهمیشوم!
هرشبکهباماهحرفمیزنمگوییدارمباتوحرفمیزنم!
اماهنوزدلتنگتهستم...
دلتنگچشمانت!..."
اینگونهنوشتهبود،
گوییماههمنمیتوانستدلتنگیاشراکمکند!
ازنیمهشبگذشتهبودوکنارپنجرهداشتماهونگاهمیکرد!
کارهرشبشبود،
بشینهکنارپنجرهوماهوتماشاکنه!
جوریغرقماهمیشدکهگذرزمانازدستشدر میرفتونمیفهمیدکیصبحشدهوخورشیدطلوعکرده...
دفتریرویپایشبودوصفحهایخالیبهرویشبازبودقلمشرابرداشتوشروعبهنوشتنکرد.
"هرشبکهماهرامیبینمگوییدارمبهچشمانتخیرهمیشوم!
هرشبکهباماهحرفمیزنمگوییدارمباتوحرفمیزنم!
اماهنوزدلتنگتهستم...
دلتنگچشمانت!..."
اینگونهنوشتهبود،
گوییماههمنمیتوانستدلتنگیاشراکمکند!