برای خرگوش[سوم شخص، صفحه ی بیست و شیش]
دیگه باید باور میکرد، نه؟! دیگه دست خودش نبود. دختر کوچیکی که حالا زندگی بخشیده بود، خودش گیج شده بود و از اتفاقات اطرافش سردرنمیآورد. زندگی بخشیده بود؛ مگه چیکار میکرد که شخصیتِ سیاه قصه اش رو عاشق خودش کرده بود؟! موهای طلاییش رو میبافت و روزها کاغذهایی که طرح های قشنگی رو روشون به جا گذاشته بود به دیوار اتاقش میزد. دریغ از اینکه طرحی که به دیوار اتاق شخصیتِ سیاه زده شده بود، چشم های خندون خودش بود.
شاید هم برای این دنیا نبود دخترکی که عاشق دایناسورهای رنگی و عروسک های کوچیک بود. "از کدوم کتاب داستان پریدی داخل زمین؟!" سوالی بود که برای شخصیت سیاه پیش اومده بود.
انتظار داشتی خودمو تو کتابت جا ندم نکنه؟