چشم در برابر چشم، به جای زبان؟ (۱)
زن و مردی آمدند توی کافه. از آن روزها که هزار کار دارم و توی خانه مغزم جمع نمیشود برای کار. این روزها زیاد میگویم «ببخشید الان مغزم همراهم نیست، نمیتوانم تصمیم بگیرم».
مرد خوشحالترین آدمِ کافه بود، لبخند بزرگ و چشمهای پر از شوق. چشم. چشم. چشم از هم برنمیداشتند. یکی دوباری وسط کار سر بلند کردم و نگاهم به خانم گره خورد. بار سوم اما دستهایشان را دیدم، زبان اشاره!
زن و مردی آمدند توی کافه. از آن روزها که هزار کار دارم و توی خانه مغزم جمع نمیشود برای کار. این روزها زیاد میگویم «ببخشید الان مغزم همراهم نیست، نمیتوانم تصمیم بگیرم».
مرد خوشحالترین آدمِ کافه بود، لبخند بزرگ و چشمهای پر از شوق. چشم. چشم. چشم از هم برنمیداشتند. یکی دوباری وسط کار سر بلند کردم و نگاهم به خانم گره خورد. بار سوم اما دستهایشان را دیدم، زبان اشاره!