سرت درد میکنه.
فضا تو یه هالهای از ابهامه.
به بیرون از پنجره که نگاه میکنی، دلت خفه میشه از این حجم غبار.
نبض شقیقههات رو حس میکنی.
سرتو میگیری تو دستات و چشماتو میبندی.
با خودت فکر میکنی که چرا انقدر حالت بد شده؟
از چی ناراحتی؟ هیچی!
چه حسی داری؟ نمیدونی!
چه اتفاقی افتاده؟ هیچی!
فقط انقدر گرد و غبار زیاده که حس میکنی یه وجب خاک اومده نشسته رو مویرگهای مغزت و نمیذاره خون به جایی برسه.
فضا تو یه هالهای از ابهامه.
به بیرون از پنجره که نگاه میکنی، دلت خفه میشه از این حجم غبار.
نبض شقیقههات رو حس میکنی.
سرتو میگیری تو دستات و چشماتو میبندی.
با خودت فکر میکنی که چرا انقدر حالت بد شده؟
از چی ناراحتی؟ هیچی!
چه حسی داری؟ نمیدونی!
چه اتفاقی افتاده؟ هیچی!
فقط انقدر گرد و غبار زیاده که حس میکنی یه وجب خاک اومده نشسته رو مویرگهای مغزت و نمیذاره خون به جایی برسه.