@rahetosee
دعای خیرشان به ملک دنیا می ارزد
بازنمایی از تاریخ و فرهنگ عامه در مرور کوتاهی از داستان بی بی غفوری زنی از روستای بهده
سالم توکلی (انجمن راه توسعه)
عبدالله مد ابراهیم به همراه همسرش فاطمه مدحمد (زارع) ساکن روستای بهده، در کار بوریا بافی اند. هُنگ (گیاهی به شکل نی های باریک) از صحرا می آورند و با آن حصیر زیر پا می بافند. هنری آموخته اند در روزگار عسرت برای کسب معیشت. فاطمه صاحب هنرهای دیگری نیز هست. کوزه گری می کند. در کار طبابت دستی دارد و از همه مهمتر که در هنگام زایمان به کار زنان روزگارش می آید. بر سر زنان زائو می رود تا نوزادانشان را به سلامت بر زمین گذارند. عبدالله و فاطمه فن و هنرشان در طی گذر روزگار و با غور و تجربه آموخته اند. در میان کار، سختی و تلاش، فاطمه مدام حامله می شود و بچه می زاید. نُه بچه یک در میان دختر و پسر. آخرین بچه ای که زاده می شود دختری است که نامش را بی بی می گذارند. بی بی از کودکی صاحب هوش و ذکاوت و تیز بینی است. می کوشد هر فن و هنری که مادر دارد را بیاموزد. از کوزه گری تا قابلگی. روزگار قحط، خشکسالی و نداری است. عبدالله مد ابراهیم اندیشیده است که دیگر ماندن در ولایت و بوریا بافی کفاف گذران روزگار و نان دادن به بچه ها نمی کند. این است که دل به دریا می زند. زن و بچه ها را برمی دارد و راهی بندر شیو می شوند. می خواهند با لنج شراعی (بادبانی) به قطر بروند تا شاید آنجا گشایشی در زندگی و روزگارشان حاصل آید. قحطی و خشکسالی در کنار بیماری های شایع همچون گِلو (در گویش بهده ای که همان آبله است) جان از انسان ها می ستاند. دختر بیست سالهشان مریم در شیو به آبله مبتلا می گردد و سرانجامی جز مرگ ندارد. مادر ناله ها سر می دهد و خاک بر سر و رویش می ریزد. اولین تجربه مرگ برای کودکی به نام بی بی شکل می گیرد در هنگامه سفر و کوچ به دیار غربت. اما راهی نیست باید رفت. لنج بادبانی از راه می رسد. عبدالله بچه ها را یکی یکی سوار بر ورجی (قایقی که از چوب درخت نخل می سازند) می کند تا به کنار لنج برساند و سوارشان کند. بی بی را نیز کول می کند. هفت روز و هفت شب باد لنج را بر دریا می راند تا به ساحل قطر می رسند. ساحل تا آبادی فاصله است. مادر همه مسیر یکساعته ساحل تا آبادی، بی بی را بر دوش می نشاند. قطر هم اوضاع و احوال چندان مساعدی ندارد. هیولای قحطی و خشکسالی اینجا هم دست و پای خود را گسترانده است.کار و باری نیست. در میان این ناامیدی و ناچاری ها آوازه آبادان است که همه جا پیچیده است. آبادان کار است. پالایشگاه و شرکت ها آمده اند. تنها جایی که می تواند رفت، پول درآورد و خود و خانواده را از گرسنگی نجات داد. پس از هشت روز، عبدالله مد ابراهیم قصد آبادان می کند. به اهل و عیالش می گوید من همراه محمد به آبادان می رویم. تا معاشی به دست آوریم. می گویند خیلی کار است. شما همینجا بمانید تا برگردیم. پدر همراه فرزند بزرگتر با لنجی شراعی راهی آبادان می شوند و فاطمه همراه بچه های ریز و درشتش در قطر می مانند به امید بازگشت همسر و روزهای بهتری که از راه برسند. برای گذران روزگار ناچار به گدایی می شوند. با کاسه ای در دست در میان خانه های خشت و گلی می گردند. درب خانه ها را می زنند تا توشه روزانهشان فراهم آید. «الله مال الله، الله مال الله، بده در راه خدا».
دو ماهی می گذرد خبری از پدر و برادر نمی شود. تحمل اینهمه سختی با دست تهی در سرزمین غربت برایشان دشوار است. با لنجی دوباره راهی سرزمین مادری می شوند. فاطمه در غیاب همسر سفر کرده و بی خبر از اینکه بر او چه می گذرد. با امید در میان ناملایمات زندگی به کار و تلاش و بزرگ کردن بچه ها مشغول می شود. قحطی همچنان بیداد می کند. یکی در خاک نکرده دیگری می میرد. پس از چندی خبری در ده می پیچد که دو سه نفری از اهالی بهده از آبادان برگشته اند. مادر با صد دل امید دست از کار می کشد به پیشواز بازآمدگان می رود. بی بی و برادرش عبدالکریم به دنبالش روانه می شوند. امید که در کنار بند گَچخو (gachkhow: نام نوعی نخل، بند: دیواری از خاک که برای آبیاری بهتر زمین در اطراف نخل ها می سازند تا آب بالا بیاید.) که مسافران رسیده اند خبری خوش بشنوند. از راه رسیدگان از درد بد عبدانی(عبدان یا عبادان نام قدیم شهر آبادان است) خبرهای ناگوار دارند. یکی یکی نام می برند. عبدالرحمن مدالی مرده. سید خلیل مرده. عبدالله مد براهیم و پسرش مردند. مادر شیون و ناله سر می دهد. در خاک ها غلت می خورد. با دست خالی و دل شکسته با دو کودکش از بند گچخو برمی گردند.
بی بی در این میانه اگرچه دو تجربه تلخ مرگ خواهر، برادر و پدر را گذرانده است اما کودکی است که در دل طبیعت آزاد و رها کودکیش را می کند و همچنان که بزرگ می شود کار و هنر مادر را به دقت می نگرد و از او می آموزد. خانه های بی حصار برای بی بی که کودکی است جستجوگر و کنجکاو به همراه طبی
دعای خیرشان به ملک دنیا می ارزد
بازنمایی از تاریخ و فرهنگ عامه در مرور کوتاهی از داستان بی بی غفوری زنی از روستای بهده
سالم توکلی (انجمن راه توسعه)
عبدالله مد ابراهیم به همراه همسرش فاطمه مدحمد (زارع) ساکن روستای بهده، در کار بوریا بافی اند. هُنگ (گیاهی به شکل نی های باریک) از صحرا می آورند و با آن حصیر زیر پا می بافند. هنری آموخته اند در روزگار عسرت برای کسب معیشت. فاطمه صاحب هنرهای دیگری نیز هست. کوزه گری می کند. در کار طبابت دستی دارد و از همه مهمتر که در هنگام زایمان به کار زنان روزگارش می آید. بر سر زنان زائو می رود تا نوزادانشان را به سلامت بر زمین گذارند. عبدالله و فاطمه فن و هنرشان در طی گذر روزگار و با غور و تجربه آموخته اند. در میان کار، سختی و تلاش، فاطمه مدام حامله می شود و بچه می زاید. نُه بچه یک در میان دختر و پسر. آخرین بچه ای که زاده می شود دختری است که نامش را بی بی می گذارند. بی بی از کودکی صاحب هوش و ذکاوت و تیز بینی است. می کوشد هر فن و هنری که مادر دارد را بیاموزد. از کوزه گری تا قابلگی. روزگار قحط، خشکسالی و نداری است. عبدالله مد ابراهیم اندیشیده است که دیگر ماندن در ولایت و بوریا بافی کفاف گذران روزگار و نان دادن به بچه ها نمی کند. این است که دل به دریا می زند. زن و بچه ها را برمی دارد و راهی بندر شیو می شوند. می خواهند با لنج شراعی (بادبانی) به قطر بروند تا شاید آنجا گشایشی در زندگی و روزگارشان حاصل آید. قحطی و خشکسالی در کنار بیماری های شایع همچون گِلو (در گویش بهده ای که همان آبله است) جان از انسان ها می ستاند. دختر بیست سالهشان مریم در شیو به آبله مبتلا می گردد و سرانجامی جز مرگ ندارد. مادر ناله ها سر می دهد و خاک بر سر و رویش می ریزد. اولین تجربه مرگ برای کودکی به نام بی بی شکل می گیرد در هنگامه سفر و کوچ به دیار غربت. اما راهی نیست باید رفت. لنج بادبانی از راه می رسد. عبدالله بچه ها را یکی یکی سوار بر ورجی (قایقی که از چوب درخت نخل می سازند) می کند تا به کنار لنج برساند و سوارشان کند. بی بی را نیز کول می کند. هفت روز و هفت شب باد لنج را بر دریا می راند تا به ساحل قطر می رسند. ساحل تا آبادی فاصله است. مادر همه مسیر یکساعته ساحل تا آبادی، بی بی را بر دوش می نشاند. قطر هم اوضاع و احوال چندان مساعدی ندارد. هیولای قحطی و خشکسالی اینجا هم دست و پای خود را گسترانده است.کار و باری نیست. در میان این ناامیدی و ناچاری ها آوازه آبادان است که همه جا پیچیده است. آبادان کار است. پالایشگاه و شرکت ها آمده اند. تنها جایی که می تواند رفت، پول درآورد و خود و خانواده را از گرسنگی نجات داد. پس از هشت روز، عبدالله مد ابراهیم قصد آبادان می کند. به اهل و عیالش می گوید من همراه محمد به آبادان می رویم. تا معاشی به دست آوریم. می گویند خیلی کار است. شما همینجا بمانید تا برگردیم. پدر همراه فرزند بزرگتر با لنجی شراعی راهی آبادان می شوند و فاطمه همراه بچه های ریز و درشتش در قطر می مانند به امید بازگشت همسر و روزهای بهتری که از راه برسند. برای گذران روزگار ناچار به گدایی می شوند. با کاسه ای در دست در میان خانه های خشت و گلی می گردند. درب خانه ها را می زنند تا توشه روزانهشان فراهم آید. «الله مال الله، الله مال الله، بده در راه خدا».
دو ماهی می گذرد خبری از پدر و برادر نمی شود. تحمل اینهمه سختی با دست تهی در سرزمین غربت برایشان دشوار است. با لنجی دوباره راهی سرزمین مادری می شوند. فاطمه در غیاب همسر سفر کرده و بی خبر از اینکه بر او چه می گذرد. با امید در میان ناملایمات زندگی به کار و تلاش و بزرگ کردن بچه ها مشغول می شود. قحطی همچنان بیداد می کند. یکی در خاک نکرده دیگری می میرد. پس از چندی خبری در ده می پیچد که دو سه نفری از اهالی بهده از آبادان برگشته اند. مادر با صد دل امید دست از کار می کشد به پیشواز بازآمدگان می رود. بی بی و برادرش عبدالکریم به دنبالش روانه می شوند. امید که در کنار بند گَچخو (gachkhow: نام نوعی نخل، بند: دیواری از خاک که برای آبیاری بهتر زمین در اطراف نخل ها می سازند تا آب بالا بیاید.) که مسافران رسیده اند خبری خوش بشنوند. از راه رسیدگان از درد بد عبدانی(عبدان یا عبادان نام قدیم شهر آبادان است) خبرهای ناگوار دارند. یکی یکی نام می برند. عبدالرحمن مدالی مرده. سید خلیل مرده. عبدالله مد براهیم و پسرش مردند. مادر شیون و ناله سر می دهد. در خاک ها غلت می خورد. با دست خالی و دل شکسته با دو کودکش از بند گچخو برمی گردند.
بی بی در این میانه اگرچه دو تجربه تلخ مرگ خواهر، برادر و پدر را گذرانده است اما کودکی است که در دل طبیعت آزاد و رها کودکیش را می کند و همچنان که بزرگ می شود کار و هنر مادر را به دقت می نگرد و از او می آموزد. خانه های بی حصار برای بی بی که کودکی است جستجوگر و کنجکاو به همراه طبی