عت فراخ، گشاده و در دسترس بهترین ماوی است تا نهایت حظ خود از بازی های کودکانه، سرخوشانه ببرد. بی بی با دختران هم سن وسال در سایه دیوار یا کهوری گرد می آیند و با چوب و پارچه بازی بوی(عروسک بازی) می کنند. عروسک چوبی می سازند. لباس بر تنش می کنند. چوب خشک جابره ای (خوشه خشکیده نخل) را نیز لُنگی بر سرش می گذارند که یعنی داماد است. عروس و داماد را کنار هم می نشانند و برایشان شعر می خوانند. ساعت ها اینگونه قصه می سازند و رویا بافی می کنند. ساعتی دیگر دست در دست یکدیگر می گذارند، می چرخند و می خوانند: «هیار هیاره/ هیارهیاره/ یار گلم / رفته زیارت/ ماهی بیاره...» روزهای عید در زیر کهور بزرگی جمع می شوند و هِیبِرَه(تاب به گویش بهده ای) بر پا می کنند. طناب بر تنه های درخت می بندند و به نوبت بر تاب می نشینند و همدیگر را هل می دهند. فریاد شادی سر می دهند. به آسمان می روند و به زمین برمی گردند.
روزگار قحطی که به سر می آید در زندگی و زمانه گشایشی حاصل می شود. آنقدرها که می توان بساط عیشی فراهم آورد. عروسی هایی که در ده سر می گیرد خاصه برای کودکانی همچون بی بی تجربه ای شیرین است. بی بی گاهی همراه مادر و گاهی بدون مادر به تماشای عروسی می رود. صالح محسین تار بزرگی (تار:ظرف سفالی بزرگ دیگ مانند که گویا در آن زمان همچون طبل نیز از آن استفاده می شده است) بر گردن آویخته با چوب بر دو سویش می زند صدای دنگ، دنگ، دنگش تا روستاهای کناردون و چهواز می رود. بهروز یا یوسف براهیم هم نیانبان می نوازند. مردان و زنان ده نیز دستمال به دست همچون قوس و قزحی رنگین دایره وار می رقصند. پیش از آنکه عروس به خانه داماد ببرند، داماد را به خانه عروس می آورند، داماد دو رکعت نماز می خواند. سپس سرهایشان را جفت هم می گذارند، پسر بچه ای را می آورند در کُرونشان(دامنشان) می خوابانند. پایش را طرف داماد و سرش طرف عروس می گذارند. با آرزوی اینکه اولین فرزندشان پسر باشد. شب هنگام وقت بردن عروس که می شود، چادری کلفت با طرحی چهارخانه به رنگ سبز، بنفش یا آبی بر روی عروس می اندازند تا چهره اش از چشم دیگران پنهان بماند. او را آهسته آهسته به خانه داماد می برند. ساعات طولانی از شب در راهند و زنان می خوانند: «نمی روی نمی روی دُت بَردستانی/ نمی روی نمی روی کدمت عباسن». اگر زمستان بود در راه خار و خاشاک آتش می زنند تا مردم سردشان نشود.
بی بی ضمن کودکی کردن هایش به کار و هنر مادر نیز با دقت می نگرد تا از او بیاموزد. وقتی زنی در ده، وقت زایمانش رسیده است به دنبال مادر می آیند. چون کسی در خانه نیست بی بی را هم همراه خود می برد. روزی نزدیک صبح به دنبالش آمده اند که شهری حاجی ملک، یکی از زنان ده وقت زایمانش رسیده است. فاطمه بی بی را از خواب برمی خیزاند و می روند. خانه حاجی ملک روبه دریا (جنوب) است و دکونچه ای (سکویی) جلویش است. مادر بی بی را زیر پوشن (پتو یا ملافه) کنار بچه های شهری می خواباند. اما بی بی بیدار می ماند و از لای پوشن چگونگی کار مادر را زیر نظر می گیرد. مادر ملک را صدا می زند: «ملکو ملکو بدا اینکی (بیا اینجا)». «چه بکنم دی مدو(مدو کوچک شده محمد)». قابله زِبَر دست ده، امر می کند که زن زائو را بیاورند و روی سنگ بنشانند. فاطمه؛ شهری را روی سنگ می نشاند و به او می گوید تا سه بار بنشیند و بلند شود. بار چهارم بچه به دنیا می آید. گویا که در آن زمان کسی به خوابیدن بچه به دنیا نمی آورده است. در همه ی این زمان ها بی بی از لای پوشن چشمش به کار است. شهری که از درد زایمان فارغ می شود و پسر بچه را سالم بر زمین می نهد، فاطمه نخی سفید و نخی سیاه بر دو دست نوزاد و مادرش و همچنین بر ناف بچه می بندد تا شیطان انس و جن به سراغش نیاید. این نخ ها تا چهل روز باید بر دستان مادر و فرزند بسته باشد. فاطمه لَک و پَک (لَک تکه پارچه، پک از توابع است) زائو را می شوید و جُلابش (معجونی که برای افزایش توان و شیردهی به زن زائو می دهند) را درست می کند و با دخترش برمی گردند. روزی دیگر فاطمه سید عبدالله را درد زایمان گرفته بود. آمنه، قابلهی دیگر ده را خبر کرده بودند. زایمان به درازا کشیده بود. ناچار کسی را دنبال دختر خالویشان (دختر دایی) فاطمه می فرستند. فاطمه وقتی می رود آمنه کناره ای می نشیند. زن زائو را بلند می کند می گوید: کسی به خوابیدن بچه نمی آورد. دستش را می گیرد سه تا چرخش می دهد. می برد و می آوردش، به خیز می برد و روی سنگ می نشاندش و بچه به دنیا می آید. آمنه قابله دیگر می گوید مگر انگشت تو درازتر بود. به قهر خانه را ترک می کند. فاطمه به دنبالش می رود. او را باز می گرداند. می گوید همینجا بنشین. تو مامایی. من و تو فرق نمی کند. انگشت من کاری نکرده. زور دلت نشود که من آمدم. دختر خالویم آمده دنبالم، خودم که نیامدم. بی بی در همراهی مادر هم از او هنرش را می آموزد و هم منش و رفتارش را. روزی دیگر نوه ی فاطمه،
روزگار قحطی که به سر می آید در زندگی و زمانه گشایشی حاصل می شود. آنقدرها که می توان بساط عیشی فراهم آورد. عروسی هایی که در ده سر می گیرد خاصه برای کودکانی همچون بی بی تجربه ای شیرین است. بی بی گاهی همراه مادر و گاهی بدون مادر به تماشای عروسی می رود. صالح محسین تار بزرگی (تار:ظرف سفالی بزرگ دیگ مانند که گویا در آن زمان همچون طبل نیز از آن استفاده می شده است) بر گردن آویخته با چوب بر دو سویش می زند صدای دنگ، دنگ، دنگش تا روستاهای کناردون و چهواز می رود. بهروز یا یوسف براهیم هم نیانبان می نوازند. مردان و زنان ده نیز دستمال به دست همچون قوس و قزحی رنگین دایره وار می رقصند. پیش از آنکه عروس به خانه داماد ببرند، داماد را به خانه عروس می آورند، داماد دو رکعت نماز می خواند. سپس سرهایشان را جفت هم می گذارند، پسر بچه ای را می آورند در کُرونشان(دامنشان) می خوابانند. پایش را طرف داماد و سرش طرف عروس می گذارند. با آرزوی اینکه اولین فرزندشان پسر باشد. شب هنگام وقت بردن عروس که می شود، چادری کلفت با طرحی چهارخانه به رنگ سبز، بنفش یا آبی بر روی عروس می اندازند تا چهره اش از چشم دیگران پنهان بماند. او را آهسته آهسته به خانه داماد می برند. ساعات طولانی از شب در راهند و زنان می خوانند: «نمی روی نمی روی دُت بَردستانی/ نمی روی نمی روی کدمت عباسن». اگر زمستان بود در راه خار و خاشاک آتش می زنند تا مردم سردشان نشود.
بی بی ضمن کودکی کردن هایش به کار و هنر مادر نیز با دقت می نگرد تا از او بیاموزد. وقتی زنی در ده، وقت زایمانش رسیده است به دنبال مادر می آیند. چون کسی در خانه نیست بی بی را هم همراه خود می برد. روزی نزدیک صبح به دنبالش آمده اند که شهری حاجی ملک، یکی از زنان ده وقت زایمانش رسیده است. فاطمه بی بی را از خواب برمی خیزاند و می روند. خانه حاجی ملک روبه دریا (جنوب) است و دکونچه ای (سکویی) جلویش است. مادر بی بی را زیر پوشن (پتو یا ملافه) کنار بچه های شهری می خواباند. اما بی بی بیدار می ماند و از لای پوشن چگونگی کار مادر را زیر نظر می گیرد. مادر ملک را صدا می زند: «ملکو ملکو بدا اینکی (بیا اینجا)». «چه بکنم دی مدو(مدو کوچک شده محمد)». قابله زِبَر دست ده، امر می کند که زن زائو را بیاورند و روی سنگ بنشانند. فاطمه؛ شهری را روی سنگ می نشاند و به او می گوید تا سه بار بنشیند و بلند شود. بار چهارم بچه به دنیا می آید. گویا که در آن زمان کسی به خوابیدن بچه به دنیا نمی آورده است. در همه ی این زمان ها بی بی از لای پوشن چشمش به کار است. شهری که از درد زایمان فارغ می شود و پسر بچه را سالم بر زمین می نهد، فاطمه نخی سفید و نخی سیاه بر دو دست نوزاد و مادرش و همچنین بر ناف بچه می بندد تا شیطان انس و جن به سراغش نیاید. این نخ ها تا چهل روز باید بر دستان مادر و فرزند بسته باشد. فاطمه لَک و پَک (لَک تکه پارچه، پک از توابع است) زائو را می شوید و جُلابش (معجونی که برای افزایش توان و شیردهی به زن زائو می دهند) را درست می کند و با دخترش برمی گردند. روزی دیگر فاطمه سید عبدالله را درد زایمان گرفته بود. آمنه، قابلهی دیگر ده را خبر کرده بودند. زایمان به درازا کشیده بود. ناچار کسی را دنبال دختر خالویشان (دختر دایی) فاطمه می فرستند. فاطمه وقتی می رود آمنه کناره ای می نشیند. زن زائو را بلند می کند می گوید: کسی به خوابیدن بچه نمی آورد. دستش را می گیرد سه تا چرخش می دهد. می برد و می آوردش، به خیز می برد و روی سنگ می نشاندش و بچه به دنیا می آید. آمنه قابله دیگر می گوید مگر انگشت تو درازتر بود. به قهر خانه را ترک می کند. فاطمه به دنبالش می رود. او را باز می گرداند. می گوید همینجا بنشین. تو مامایی. من و تو فرق نمی کند. انگشت من کاری نکرده. زور دلت نشود که من آمدم. دختر خالویم آمده دنبالم، خودم که نیامدم. بی بی در همراهی مادر هم از او هنرش را می آموزد و هم منش و رفتارش را. روزی دیگر نوه ی فاطمه،