خانم و آقایی که شما باشین عین عملیات خاموش سازی یه آتیش هولناک توسط عزیزان آتش نشانی , کل خانواده بسیج شدن واسه جمع و جور اون بساط و مهیا کردن اسباب پذیرایی فاخر!!! خاله منیر دست بچه ها رو می کشید که ببره سر و صورتشون رو بشوره و لباس مرتب تنشون کنه...مامان طوبا هی غر میزد که:« نگفتم این بساط رو به این زودی به پا نکنین...زود باشین .سعید تو هنوز خوابی؟ منیژه اون دیگ و برگو از خیاط جمع کن.....و...و...»
همه عجیب می دوییدن...به خدا که فقط سه بار مامانم اون وسط سکندری خورد..من و خواهرم هاج و واج مونده بودیم که مگه این توران کیه...یهو مامان طوبا گفت :برو به اقا جون بگو مهمون داریم. آقا جون اهل خوب و بد کردن آدما بود. مثلا اگه میرفتی تو اتاقش میگفتی اقای میرزایی بقال سر کوچه با خانومش اومده عید دیدنی، خودشو میزد به خواب و میگفت:« بگو اقا جون کسالت داره. ازشون خوب پذیرایی کنین» ...ولی اگه میگفتی حشمت الله خان زنگنه که پسر دایی مامان طوبا بود اومده مثل فشنگ از تخت می پرید پایین و کت و شلوارش رو می پوشید و میرفت مبل جلو در منتظر میشست که شخصا خوشامدگویی کنه....تا من خواستم برم، سعید و مسعود یه چشمک به هم زدم که بریم پشت در عکس العمل آقاجون رو ببینیم.. رفتم تو اتاق و گفتم: اقا جون مهمون داریم.
آقاجون که یه چشمش باز بود و یه چشمش بسته و داشت استخاره می گرفت که بالاخره از تخت بیاد پایین یا نه، گفت:« کی داره میاد آقاجون؟» گفتم: تیمور خان و توران خانوم!!
یهو اقا جون از تخت پرید پایین و با عجله از اتاق زد بیرون...سراسیمه مامان طوبا رو پشت سر هم صدا میزد:«طوبا طوبا طوبا»صدای خنده سعید و مسعود به آسمون رسیده بود. مامان جون که حسابی عصبی شده بود، زیر لب می گفت: «درد طوبا، کوفت طوبا ...باز این مرد شروع کرد»....یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین از اون روز ... اصلا آقاجون حالش رو نمیفهمید و پشت سر هم دستور صادر می کرد:«صادق برو از اون کیسه برنج دوبار کشت تو زیر زمین برنج بیار... سعید بپر برو ببین حاجی کبابی امروز چی داره سفارش کن بگو آقاجونم تاکید کرده مهمون نور چشمی داریم(به ولله که اینجا باز مامان جون زیر لب گفت ای درد و بلای همه اینا بخوره تو سر مهمون نور چشمیت) منیژه بابا بیا ببین این ظرف اجیل خوب و پر و پیمون باشه.... »
ما نمیدونستیم بخندیم یا دنبال فرمایشات اقا جون باشیم.... خلاصه بعد از یکساعت و بسیج شدن کل خاندان همه جا مثل صبح نوروز مرتب شد...ته مانده پسته ها سریز به ظرف آجیل و میوه ها به شیک ترین شکل ممکن چیده شد...حیاط مرتب...لامپا و عتیقه جات مامان طوبا در بهترین جاهای در دید...بهترین ظروف پذیرایی روی میزها....زن دایی صادق مهربون، مشغول پخت برنج و ... خلاصه از کوچیک و بزرگ شیک و مرتب منتظر شدیم تا بلاخره این توران خانم از راه برسه... من که گوشی رو برداشته بودم و صدای خوش مرد جوان رو شنیده بودم،
با این خیال که ممکنه این آقای خوش صدا هم جز مهمونا باشه دستی به صورتم کشیدم و لاک صورتی رنگی به ناخون هام زدم ...بالاخره زنگ در رو زدن و دو ماشین فوق العاده آنچنانی پشت سر هم وارد حیاط شدن... همه چشمها به آقاجون بود که ببین با توران چه برخوردی داره... خانه منیر که به اخلاقیات پدرش آشنا بود نگران تکه و متلک های احتمالی اقاجون و ایجاد دلخوری بود و به مامان می گفت« تا دیدی اقا جون داره شروع میکنه مسیر صحبتو عوض کن... یادته پارسال چجوری حال این تیمور خان بنده خدا رو گرفت؟»
توران خانم از اونچه ما شنیده بودیم بهتر بنظر میومد، کت و دامن خیلی شیک، روسری ابریشم ...کفش های پاشنه دار( با اون سن و سال) انگشتر های نگین دار خیلی قشنگ، آرایش کرده و فوق العاده مبادی آداب...تن صدا مثل گوینده های قدیمی رادیو...پوست شفاف و نگاه نافذ بطوریکه اگر مخاطب قرارت می داد ناخودآگاه استرس می گرفتی که بتونی در همون حد خوب جواب بدی...مرد جوان خوش صدا که به تازگی برای تعطیلات از امریکا اومده بود هم همراهشون بود، اما متاسفانه خیلی سر به زیر . اما براتون بگم از اقا جون که بر خلاف همیشه مظلوم شده بود و سکوت اختیار کرده بود و در جواب تیمور خان و جلیل خان فقط میگفت:« بله درست میفرمایید. بله همینطوره که شما میفرمایید...بله اصلا درستش همینه..» سر ناهارهم که همیشه وقتی مهمون دارن کلی تعارف و تکلف میکنه که« اینو بفرمایید و اونو بفرمایید»،ساکت شده بود و گاهی فقط با اشاره به مسعود و سعید می گفت که مواظب باشن که همه چیز دم دست مهمونا باشه....القصه مهمونی چهار پنج ساعتی طول کشید و مهمون ها عزم رفتن کردن موقع خداحافظی توران خانم به مامانم گفت:« منیژه جان ماشالا دخترت خانومی شده برای خودش، وقت شوهر کردنشه» و نیم نگاهی به آقای خوش صدا انداخت. از شما چه پنهون تو اون سن بنده کلی کیف کردم و چند لحظه خودمو تو خیابون نیویورک تصور کردم...
همه عجیب می دوییدن...به خدا که فقط سه بار مامانم اون وسط سکندری خورد..من و خواهرم هاج و واج مونده بودیم که مگه این توران کیه...یهو مامان طوبا گفت :برو به اقا جون بگو مهمون داریم. آقا جون اهل خوب و بد کردن آدما بود. مثلا اگه میرفتی تو اتاقش میگفتی اقای میرزایی بقال سر کوچه با خانومش اومده عید دیدنی، خودشو میزد به خواب و میگفت:« بگو اقا جون کسالت داره. ازشون خوب پذیرایی کنین» ...ولی اگه میگفتی حشمت الله خان زنگنه که پسر دایی مامان طوبا بود اومده مثل فشنگ از تخت می پرید پایین و کت و شلوارش رو می پوشید و میرفت مبل جلو در منتظر میشست که شخصا خوشامدگویی کنه....تا من خواستم برم، سعید و مسعود یه چشمک به هم زدم که بریم پشت در عکس العمل آقاجون رو ببینیم.. رفتم تو اتاق و گفتم: اقا جون مهمون داریم.
آقاجون که یه چشمش باز بود و یه چشمش بسته و داشت استخاره می گرفت که بالاخره از تخت بیاد پایین یا نه، گفت:« کی داره میاد آقاجون؟» گفتم: تیمور خان و توران خانوم!!
یهو اقا جون از تخت پرید پایین و با عجله از اتاق زد بیرون...سراسیمه مامان طوبا رو پشت سر هم صدا میزد:«طوبا طوبا طوبا»صدای خنده سعید و مسعود به آسمون رسیده بود. مامان جون که حسابی عصبی شده بود، زیر لب می گفت: «درد طوبا، کوفت طوبا ...باز این مرد شروع کرد»....یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین از اون روز ... اصلا آقاجون حالش رو نمیفهمید و پشت سر هم دستور صادر می کرد:«صادق برو از اون کیسه برنج دوبار کشت تو زیر زمین برنج بیار... سعید بپر برو ببین حاجی کبابی امروز چی داره سفارش کن بگو آقاجونم تاکید کرده مهمون نور چشمی داریم(به ولله که اینجا باز مامان جون زیر لب گفت ای درد و بلای همه اینا بخوره تو سر مهمون نور چشمیت) منیژه بابا بیا ببین این ظرف اجیل خوب و پر و پیمون باشه.... »
ما نمیدونستیم بخندیم یا دنبال فرمایشات اقا جون باشیم.... خلاصه بعد از یکساعت و بسیج شدن کل خاندان همه جا مثل صبح نوروز مرتب شد...ته مانده پسته ها سریز به ظرف آجیل و میوه ها به شیک ترین شکل ممکن چیده شد...حیاط مرتب...لامپا و عتیقه جات مامان طوبا در بهترین جاهای در دید...بهترین ظروف پذیرایی روی میزها....زن دایی صادق مهربون، مشغول پخت برنج و ... خلاصه از کوچیک و بزرگ شیک و مرتب منتظر شدیم تا بلاخره این توران خانم از راه برسه... من که گوشی رو برداشته بودم و صدای خوش مرد جوان رو شنیده بودم،
با این خیال که ممکنه این آقای خوش صدا هم جز مهمونا باشه دستی به صورتم کشیدم و لاک صورتی رنگی به ناخون هام زدم ...بالاخره زنگ در رو زدن و دو ماشین فوق العاده آنچنانی پشت سر هم وارد حیاط شدن... همه چشمها به آقاجون بود که ببین با توران چه برخوردی داره... خانه منیر که به اخلاقیات پدرش آشنا بود نگران تکه و متلک های احتمالی اقاجون و ایجاد دلخوری بود و به مامان می گفت« تا دیدی اقا جون داره شروع میکنه مسیر صحبتو عوض کن... یادته پارسال چجوری حال این تیمور خان بنده خدا رو گرفت؟»
توران خانم از اونچه ما شنیده بودیم بهتر بنظر میومد، کت و دامن خیلی شیک، روسری ابریشم ...کفش های پاشنه دار( با اون سن و سال) انگشتر های نگین دار خیلی قشنگ، آرایش کرده و فوق العاده مبادی آداب...تن صدا مثل گوینده های قدیمی رادیو...پوست شفاف و نگاه نافذ بطوریکه اگر مخاطب قرارت می داد ناخودآگاه استرس می گرفتی که بتونی در همون حد خوب جواب بدی...مرد جوان خوش صدا که به تازگی برای تعطیلات از امریکا اومده بود هم همراهشون بود، اما متاسفانه خیلی سر به زیر . اما براتون بگم از اقا جون که بر خلاف همیشه مظلوم شده بود و سکوت اختیار کرده بود و در جواب تیمور خان و جلیل خان فقط میگفت:« بله درست میفرمایید. بله همینطوره که شما میفرمایید...بله اصلا درستش همینه..» سر ناهارهم که همیشه وقتی مهمون دارن کلی تعارف و تکلف میکنه که« اینو بفرمایید و اونو بفرمایید»،ساکت شده بود و گاهی فقط با اشاره به مسعود و سعید می گفت که مواظب باشن که همه چیز دم دست مهمونا باشه....القصه مهمونی چهار پنج ساعتی طول کشید و مهمون ها عزم رفتن کردن موقع خداحافظی توران خانم به مامانم گفت:« منیژه جان ماشالا دخترت خانومی شده برای خودش، وقت شوهر کردنشه» و نیم نگاهی به آقای خوش صدا انداخت. از شما چه پنهون تو اون سن بنده کلی کیف کردم و چند لحظه خودمو تو خیابون نیویورک تصور کردم...