دختر با پیک دیگری ، خودش را مشغول و فارغ از جهان نشان میداد ،
مردی با جثه ایی کمی قوی اما کوتاه قد
روی صندلی کنار بار ، کنار دختر نشست.
بادیگاردهای مرد از دم پشت سر او
ایستادن دختر متوجه حضور مرد شد
سرش را بالا گرفت و یک ابروشو بالا انداخت،
سپس نگاهی به بادیگارد ها کرد
و بلند زیر خنده زد ، درحالی که از خنده نفس درستی نداشت با اشاره به قد مَرد که در برابر
نگهبان هایش بسیار کوتاه دیده میشد
خنده اش شدت گرفت.
مَرد سعی کرد اخم ناشی از تمسخر کردنِ دخترک را از صورتش محو کند.
دختر بد از لحظاتی آرام شد و بدون
هیچ اثری از لبخند به سوی مرد گفت :
خب بدش ؟
مرد که از تغییر اخلاق او به خوبی جا خورده بود، سعی کرد خود را جمع و جور کند.
با اشارهِ سر خود یکی از آن مردان بزرگ جثه
سریع از درون کیفش جعبه ایی را درآورد.
صاحب جعبه صندلی خود را به سوی دختر بیشتر سوق داد. تا تسلط بهتری داشته باشد.
دختر همچنان منتظر بود و این اورا عصبی میکرد.
خواست حرفی بزند اما زودتر آنکه واکنش نشان بدهد
مرد درِ جعبه را باز کرد ، الماس کوچیک اما با برقِ بسیار زیبا در جعبه مستطیل شکل خودرا به نمایش گذاشته بود.
دختر سرش را بالا گرفت ، مرد متوجه منظور او شد و بلاخره لب به سخن باز کرد.
+فقط برای یک شب ، میتونی الماس و مال خودت کنی.
پوزخند بلند دخترک خدشه ایی به عصاب و روان مرد هوسباز که زودتر میخواست کار خودش را راه بندازد وارد کرد.
دختر ادامه داد : کازه کوزتو جمع کن مردک ، تا نیاوردمش پایین
ایندفعه نوبت مَرد بود که بلند از این قلدری دختر زیر خنده بزند.
جالب بود ، جسور بود و این برایش جالب بود.
مرد دستشو رو روی صورت دختر کشید دختر سریع صورتش رو عقب کشید.
میدانست زیاد الکل مصرف کرده است اما نه در حدی که اشتباه چند شب پیشش را دوباره انجام بدهد.
مرد با لحن مرموزانه ایی گفت : چیه عروسک؟ ترسیدی؟ و پوزخندی از شهوت زد
دستش رو روی پای برهنه دختر گذاشت دختر با نگاهی خشک شده و هراسیده خواست واکنشی بدهد اما صدایی از پشت بار که با لحنی محکم گفت : دستت رو بکش
سرش رو بالا گرفت
مرد حواسش از دختر پرتِ شخص پشت بار شد
انگار خدمتکار آنجا بود. چرا باید به حرف یک خدمتکار گوش میکرد؟
دختر از فرصت استفاده کرد و سریع از جایش بلند شد.
پیک نوشیدنی اش همچنان دستش بود
اما حال دیگر ، خطری تهدیدش نمیکرد.
مرد با نگاهی خیره همچنان به پشت بار به یکی از بادیگارد هایش اشاره کرد تا امار فرد رو دربیارند و سپس به حساب شخص برسد.
خودش نیز بلند شد و کراواتش را محکم تر بست.
با چشم هایی که تهدید در آن موج میزد محل را ترک کرد.
دختر به بهونه صرف نوشیدنی به پشت بار رفت و خودش را به ف / ر چسبوند.
چشمش شخص نجات دهنده اش را گرفته بود.
با صدایی لوند ادامه گفت : یه آیلاس سرخ لطفا !
ف/ ر فقط سرش را تکان داد و مشغول ریختن شراب در آیلاس شد.
خدمتکار آیلاس رو به دست دخترک داد.
و مشغول خدمات به مشتری های دیگر شد.
دختر لبخندی عریض زد و با یک حرکت روی میز بار نشست.
چشمان فرد از فرط تعجب کمی گشاد شد اما سریع باز مشغول به کار خود شد.
دختر با یاد آوری چند شب پیش اشک در چشمانش جمع شد حقیقتش را بخواهید ، اصلا بخاطر فراموشی آن شب به این بار آمده بود.
رییس او اگر میفهمید باز هم به جای پلیس بازی های بیخود الان در حال فکرکردن به اشتباه چندین شب خود در بار است قطعا بزرگترین هدیه یاو به دختر جانش بود.
با صدای فین فین ، ف / ر سرش را بالا آورد.
چه بانمک بود آن صورت آلوده به اشک و چشمان کمی قرمز.
با صدایی سرد گفت : میتونی بگی چرا گریه میکنی.
دختر که انگار منتظر فقط شخصی بود که بگویدو بگوید از همه چیز شروع کرد ..
داستانش کوتاهِ اگه میخوای بشنوی ..
چند شب پیش وقتی برای ماموریت فرستاده شدم به همین بار ، بد از اینکه مست بودم
اون عوضی منو به همون اتاق برد
و وقتی بیدار شدم بدن برهنهمو توی اتاقی که هیچکس نبود پیدا کردم.
من .. من اونو دوسشداشتم اما اون لعنتی منو له کرد و بدش بدون در نظر گرفتن احساساتم رفت..
من همه ی وجودم و براش گذاشته بودم. و الان با لطمه زدنش به روح و جسمم دارم جلوی خورد شدن قلبم رو میگیرم
و سپس با خنده به اتاقی که در تاریکی و رقص نور سِن به کمرنگی در مشکی اش پیدا بود اشاره کرد : عا اونجا بودا و بلند زیر خنده زد.
و شیشه ی شراب رو سر کشید.
خدمتکار در فاجعه ایی که برای دختر اتفاق افتاده بود غرق شد ...
و دستش را کشید و آرام به پایین آوردش
تلخ بود سرنوشت دختر دقیق مثل شامپاینی که دختر داشت با لذت مینوشید.
𝘮𝘰𝘰𝘯𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳.៸៸ ✧࿐ミ
مردی با جثه ایی کمی قوی اما کوتاه قد
روی صندلی کنار بار ، کنار دختر نشست.
بادیگاردهای مرد از دم پشت سر او
ایستادن دختر متوجه حضور مرد شد
سرش را بالا گرفت و یک ابروشو بالا انداخت،
سپس نگاهی به بادیگارد ها کرد
و بلند زیر خنده زد ، درحالی که از خنده نفس درستی نداشت با اشاره به قد مَرد که در برابر
نگهبان هایش بسیار کوتاه دیده میشد
خنده اش شدت گرفت.
مَرد سعی کرد اخم ناشی از تمسخر کردنِ دخترک را از صورتش محو کند.
دختر بد از لحظاتی آرام شد و بدون
هیچ اثری از لبخند به سوی مرد گفت :
خب بدش ؟
مرد که از تغییر اخلاق او به خوبی جا خورده بود، سعی کرد خود را جمع و جور کند.
با اشارهِ سر خود یکی از آن مردان بزرگ جثه
سریع از درون کیفش جعبه ایی را درآورد.
صاحب جعبه صندلی خود را به سوی دختر بیشتر سوق داد. تا تسلط بهتری داشته باشد.
دختر همچنان منتظر بود و این اورا عصبی میکرد.
خواست حرفی بزند اما زودتر آنکه واکنش نشان بدهد
مرد درِ جعبه را باز کرد ، الماس کوچیک اما با برقِ بسیار زیبا در جعبه مستطیل شکل خودرا به نمایش گذاشته بود.
دختر سرش را بالا گرفت ، مرد متوجه منظور او شد و بلاخره لب به سخن باز کرد.
+فقط برای یک شب ، میتونی الماس و مال خودت کنی.
پوزخند بلند دخترک خدشه ایی به عصاب و روان مرد هوسباز که زودتر میخواست کار خودش را راه بندازد وارد کرد.
دختر ادامه داد : کازه کوزتو جمع کن مردک ، تا نیاوردمش پایین
ایندفعه نوبت مَرد بود که بلند از این قلدری دختر زیر خنده بزند.
جالب بود ، جسور بود و این برایش جالب بود.
مرد دستشو رو روی صورت دختر کشید دختر سریع صورتش رو عقب کشید.
میدانست زیاد الکل مصرف کرده است اما نه در حدی که اشتباه چند شب پیشش را دوباره انجام بدهد.
مرد با لحن مرموزانه ایی گفت : چیه عروسک؟ ترسیدی؟ و پوزخندی از شهوت زد
دستش رو روی پای برهنه دختر گذاشت دختر با نگاهی خشک شده و هراسیده خواست واکنشی بدهد اما صدایی از پشت بار که با لحنی محکم گفت : دستت رو بکش
سرش رو بالا گرفت
مرد حواسش از دختر پرتِ شخص پشت بار شد
انگار خدمتکار آنجا بود. چرا باید به حرف یک خدمتکار گوش میکرد؟
دختر از فرصت استفاده کرد و سریع از جایش بلند شد.
پیک نوشیدنی اش همچنان دستش بود
اما حال دیگر ، خطری تهدیدش نمیکرد.
مرد با نگاهی خیره همچنان به پشت بار به یکی از بادیگارد هایش اشاره کرد تا امار فرد رو دربیارند و سپس به حساب شخص برسد.
خودش نیز بلند شد و کراواتش را محکم تر بست.
با چشم هایی که تهدید در آن موج میزد محل را ترک کرد.
دختر به بهونه صرف نوشیدنی به پشت بار رفت و خودش را به ف / ر چسبوند.
چشمش شخص نجات دهنده اش را گرفته بود.
با صدایی لوند ادامه گفت : یه آیلاس سرخ لطفا !
ف/ ر فقط سرش را تکان داد و مشغول ریختن شراب در آیلاس شد.
خدمتکار آیلاس رو به دست دخترک داد.
و مشغول خدمات به مشتری های دیگر شد.
دختر لبخندی عریض زد و با یک حرکت روی میز بار نشست.
چشمان فرد از فرط تعجب کمی گشاد شد اما سریع باز مشغول به کار خود شد.
دختر با یاد آوری چند شب پیش اشک در چشمانش جمع شد حقیقتش را بخواهید ، اصلا بخاطر فراموشی آن شب به این بار آمده بود.
رییس او اگر میفهمید باز هم به جای پلیس بازی های بیخود الان در حال فکرکردن به اشتباه چندین شب خود در بار است قطعا بزرگترین هدیه یاو به دختر جانش بود.
با صدای فین فین ، ف / ر سرش را بالا آورد.
چه بانمک بود آن صورت آلوده به اشک و چشمان کمی قرمز.
با صدایی سرد گفت : میتونی بگی چرا گریه میکنی.
دختر که انگار منتظر فقط شخصی بود که بگویدو بگوید از همه چیز شروع کرد ..
داستانش کوتاهِ اگه میخوای بشنوی ..
چند شب پیش وقتی برای ماموریت فرستاده شدم به همین بار ، بد از اینکه مست بودم
اون عوضی منو به همون اتاق برد
و وقتی بیدار شدم بدن برهنهمو توی اتاقی که هیچکس نبود پیدا کردم.
من .. من اونو دوسشداشتم اما اون لعنتی منو له کرد و بدش بدون در نظر گرفتن احساساتم رفت..
من همه ی وجودم و براش گذاشته بودم. و الان با لطمه زدنش به روح و جسمم دارم جلوی خورد شدن قلبم رو میگیرم
و سپس با خنده به اتاقی که در تاریکی و رقص نور سِن به کمرنگی در مشکی اش پیدا بود اشاره کرد : عا اونجا بودا و بلند زیر خنده زد.
و شیشه ی شراب رو سر کشید.
خدمتکار در فاجعه ایی که برای دختر اتفاق افتاده بود غرق شد ...
و دستش را کشید و آرام به پایین آوردش
تلخ بود سرنوشت دختر دقیق مثل شامپاینی که دختر داشت با لذت مینوشید.
𝘮𝘰𝘰𝘯𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳.៸៸ ✧࿐ミ