گفت دیگر چیزی نمیخورم. این لب از شور و شیرین دنیا سیر است؛ چه رسد به تلخ! ولی دل و روده آهنگ دیگری داشت.
گفت یک جا نشین میشوم. این پا دیگر از نیش و تاول سِر شده. از ساز رفتن و نای پریدن هم. اما جوانی در استخوان دمید.
گفت دیگر نمیخوابم. این چشمها سیاهی بیشتری را نمیخواهند؛ نه حتی در پردهی رویا.
سرش سنگین شد و افتاد. خواب خوردن و رفتن و خوابیدن دید. گفت دیگر بیدار نمیشوم.
...