سایه های خاموش


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


عاشقانه معمامی انتقامی

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


با شنیدن موسیقی بیکلام دیگر شما متعلق به این جهان نیستید و در زمان و مکان‌های دیگر در حال سیر و سفر هستید، چرا که با چشمان بسته می‌توان به هر جای خاطرات، هر کجای دل و یا در هر رویایی سفر کرد
سفرتان به سلامت یاران من


سلام دوستان ممنون که هستین و حمایت می کنید.

#پارت_3
پریدخت نگاهی به عمو انداخت گفت: اما من با تمام احترامی که براتون قائل هستم علاقه ی به برمک ندارم و اونو مثل آزاد مهر می بینم.
عمو با اینکه به مزاقش خوش نیومده بود سری تکان داد و صدا صاف کرد
- خب شاهدخت عزیزم نظر تو چیه؟ بزرگمهر که می‌دونم دوستت داره.
- منم حرفی ندارم
لبخند روی لب پدر و عمو نشست که باعث شد کمی از دلشوره ام کم بشه
- پس جشن نامزدی رو اعلام می‌کنیم و یک شب تمام مردم روستا رو شام میدم عروسی هم اول بهار میگیریم
پدر هم موافقت کرد و قرار شد برای آخر هفته جشن نامزدی گرفته بشه ، با رفتن خانواده ی عمو به سمت اتاقم رفتم که پریدخت گفت : من دلم شور میزنه شاهدخت شنیدم بزرگمهر به زن بیوه ی که در همسایگیشون هست علاقه داره و خودت میدونی‌ عمو چندین سال بخاطر اینکه پدرش پدر و جانشین خودش کرد و به عمارت کوهستانی رفت قهر بود ، بعد چطور یک دفعه خودش و خانواده اش به ما علاقه پیدا کردن؟
پریدخت رو بغل کردم
_ نگران نباش آبجی کوچیکه شاید عمو فهمیده که حق پدر به عنوان برادر بزرگ خان شدن برای این مردم روستا بوده و مردم هم پدر و دوست دارن.
پریدخت دیگه چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت.
اما تا صبح خواب به چشمم نیومد باید می فهمیدم که آیا شایع پشت بزرگمهر چقدر حقیقت داره.
آفتاب از لای ابرها به زمین سفید پوش از بزرگ می تابید و باعث می شد زمین برق خاصی بزنه. همراه ربابه از خونه بیرون اومدیم لباس معمولی پوشیدم و پوشیه ی روی صورتم زدم هوا سوز سردی داشت ، کوچه پس کوچه های دهکده خلوت بود.
ربابه به خونه ی اشاره کرد گفت : اونجا خونه ی گلرخ هست زن جوانی که شوهرش و راه زن ها کشتن و با بچه ی کوچکش زندگی می‌کنه میگن چندباری بزرگمهر خان رو دیدن که توی این خونه رفت و آمد داشته
_ شاید شایع باشه
_ نمی‌دونم منم شنیده ام می‌خواین به سراب برادرم بگم پیگیری کنه؟
_ نه به کسی چیزی نگو خودم باید با چشم های خودم ببینم
ربابه باشه ی گفت و با هم به خونه برگشتیم
اما تمام فکرم پیش اون خونه بود.


سلام دوستان حمایت فراموش نشه

#پارت_2

- امسال انگار زمستون زودتر اومده
پریدخت سری تکان داد گفت : آره اما زمستون رو دوست ندارم.
چرخیدم و روی صندلی نشستم
- اما من عاشق زمستونم
صدای مادر بلند شد
- دخترها نمی خواین کمک کنین ؟
بلند شدم و به کمک مادر رفتم تا عصر مشغول بودیم
عصر لباسی عوض کردم سرمه ی توی چشم های مشکیم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم
بارش برف بیشتر شده بود
عمو به همراه زن عمو و هر دو پسرها اومدن
از عمو اردوان برعکس پدر همیشه می ترسیدم یه ابهتی خاص داشت
پدر به همراه آزادمهر به استقبالشون رفتن.
با دیدن بزرگمهر و ابهتش دلم ضعف رفت
نگاه ازش گرفتم و سلامی دادم
برعکس وقتهای دیگه گرم احوالپرسی کرد
همه دور هم نشستیم پدر از زمستونی که پیش رو داشتیم صحبت کرد
برمک همیشه آروم بود و اگر بخواست خودش بود از روستا به شهر می رفت اما عمو قبول نمی کرد.
بعد از صرف شام عمو رو کرد به پدر گفت: اگر موافق باشی و بچه ها قبول کنن شهدخت و بزرگمهر نامزد کنیم
متعجب سر بلند کردم بزرگمهر کمی اخم داشت
پدر نگاهی بهم انداخت گفت : خودت میدونی‌ شهدخت و پریدخت چقدر برام ارزشمند هستند و خواست شاهدخت خواسته ی کنه
باید دید نظر خودش چیه
نگاه همه بهم دوخته شد ، نمی‌دونستم چی بگم ، سرم رو پاین انداختم و گفتم: هر چی پدر بگه
همین حرفم باعث شد تا عمو بگه پس نظر شاهدخت هم مثبته، به من باشه پریدخت وبرمک هم با هم نامزد کنیم تا بچه هامون غریبه نشن
پدر حرفی نزد و عمو خودش برید و دوخت
با اینکه بزرگمهر دوست داشتم اما دلم شور میزد یه حسی غریب داشتم


سلام دوستان گلم رمان برگرفته از واقعیت هست.
#پارت_1

نگاهم از ایوان اتاقم به حیاط بزرگ عمارت دوختم، سوز سرما از همیشه استخوان سوزتر بود و سفیدی برف زمین رو پوشنده بود. سه عمارت بزرگ خاندان کنار هم قرار داشت عمارت پدر از همه بزرگ تر بود. از بچگی با دخترعموها و پسر عموها بزرگ شدیم.
چشمم همیشه دنبال بزرگمهر پسر عمو اردوان بود. با یادآوری بزرگمهر لبخند پهنی روی صورتم نشست. با صدای در اتاق به خودم اومدم. و در ایوان رو بستم که نگاهم به پریدخت افتاد
به سمت بخاری گوشه ی اتاق رفت غر زد
- مریضی توی این سرمای هوا در ایوون باز می‌ذاری ؟
به سمت تخت رفتم و نشستم
- هوا که عالیه تو زیادی سرمای هستی
از روی تاسف سری تکان داد گفت : عمو اردوان پیغام فرستاده که برای شب نشینی میان اینور
لبخندم از دید پریدخت پنهان نموند
- از چی اون خوشت میاد ؟
بالشتک تخت رو به سمتش پرت کردم
- به تو ربطی نداره
دهن کجی کرد و از اتاق بیرون رفت با رفتن پریدخت خودمو روی تخت پرت کردم و نگاهم رو به سقف دوختم.
و چهره ی بزرگمهر با اون ابهت جلوی چشم هام جون گرفت، باعث تشدید لبخندم شد.
نمی‌دونم چطوری و از کجا اما بزرگمهر و دوست داشتم.
ربابه رو صدا کردم
- بله خانم
- حمام برام آماده کن می‌خوام حمام کنم
- چشم خانم
با رفتن ربابه
لباس بلند مخمل به رنگ فیروزه ی به همراه جلیقه اش و کلاه مخصوصش که روش نگین کاری شده بود آماده کردم
حمامی بین اتاق من و پریدخت بود که از هر دو طرف در داشت
- خانم حمام گرم کردم و وان رو پر از آب
- باشه تو می تونی بری
وارد حمام شدم شمع های پایه بلند روشن بودن و حمام گرم بود ، لباس هام درآوردم و به سمت وان رفتم ،کمی دورتر چند سطل آب برای آبکشی آماده بود با پا گذاشتن داخل آب گرم لبخند روی لب هام نشست و بدنم رو تمیز لیف کشیدم ، برای اب کشی ربابه به کمکم اومد.
موهام خشک کردم لباسهام پوشیدم و موهای بلندم رو بافت و از دو طرف روی سینه ام رها کردم کلاه رو گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم
مادر در حال دستور دادن به خدمه بود ، پریدخت کنار بخاری نشسته بود و گلدوزی میکرد
مادر با دیدنم اخمی کرد
- ساعت و دیدی ؟
بوسه ی به گونه اش زدم
- بله شهین دخت زیبا حمام بودم
مادر سری تکان داد
- برو بشین کنار بخاری تا بگم شیر گرم برات بیارن
سرخوش به سمت پریدخت رفتم
- ببینم چی میدوزی
نگاهی به گل های روی پارچه ی سفید انداختم
ربابه شیر به دستم داد نگاهم به بارش برف دوختم
- امسال زمستان


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
قصه از اونجا شروع شد که بعد از مرگ پدر در سال های دور، تمام ثروت خانوادگی به برادر بزرگ اردشیر رسید و خان روستا شد
اردشیر مردی جا افتاده اهل علم و با سواد بود .
اردوان برای نزدیک به برادر پسر بزرگش رو برای خواستگاری از دختر عمو فرستاد پسری که دل در گروه بیوه زن جوان همسایه داده بود تا اینکه اردشیر اعلام کرد پسرش جا نشینش بشه طوطئه شروع شد و زندگی شهدخت بهم ریخت.
( سلام دوستان فریده بانو هستم به داستان جدید من خوش اومدین 💋 )

لینک کانال به دوستانتون معرفی کنید👇👇

https://t.me/sAyhaykhamosh

5 last posts shown.