#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت322
_ ببین چی بروزمون آوردی؟ ... با عذاب تو هم باید سر کنم... کاش همون اول میذاشتم راحت بشی... متاسفم لادن... ای کاش هیچوقت تو زندگی من نمیومدی... کاش اونقدر بد نبودی... میدونی این دستها هنوز کابوس منه؟... بوی عطرت... صدات ... میدونی زنمو نمی تونم با خیال راحت بغل کنم و بخوابم؟... تو هنوزم کابوسمی... ولی دیگه از اذیت زنها لذت نمی برم... دیگه به هیچ زنی شلاق نمی زنم، دیگه با نفرت حتی به تو هم نگاه نمی کنم... بنظرت دارم خوب میشم؟... حالا یه جور دیگه عذاب می کشم... تو هم عاشق عادل بودی؟ ... یا عاشق زن عادل شدن؟... فکر کنم تو اصلا عاشق نبودی... من و ببین عاشق شدم یه زن و دوست دارم، نمی تونم آزارش بدم حتی بقیمت از بین رفتن خودم... سالها فکر کردم همه زنها مثل تو عاشق میشن... اما نمیشن ... دیگه حتی فکر نمی کنم چرا اینجور شد... چون تمام فکرم اون شده، چی میخواد چی خوشحالش می کنه چی غمگینش می کنه ... فقط اون و اون...
قطره ای اشک از گونه اش می چکد.
، و لب میزند اما بی صدا و تن من از آنچه میخوانم از لبش یخ می زند "بذار بمیرم" او این همه سال هرگز حتی لب هم نزد.
"مرگ" واژه ای که امروز سویل هم آرزویش را داشت، من با زندگی آنها چه کرده ام؟ مغزم دیگر برای هیچ فکری نمی کشد، یکی را زمین گیر کردم و درخواست مرگ می کند و دیگری را غرق محبت و هر دو آرزوی مرگ دارند.
ساعت ۳صبح است و من هنوز در مسیری که نمیدانم کجاست میرانم، خسته ام از همه چیز ماهها ست تمام زندگیم سویل است و امروز حس کردم تمام زندگی او من نیستم من به همین هم راضیم اما بدبخت بودن ... آرزوی مرگ...
گوشی ام را خانه جا گذاشتم و می دانم تا چه حد نگرانم می شوند، ولی شاید من هم به آن نیاز دارم که دیده شوم، فقط او من را ببیند. می گویند هر کاری تاوانی دارد، و ای کاش تاوان کارهای من با سویل جبران نشود.
....
چیزی به صبح نمانده که کلید به در نینداخته در باز میشود، دخترک مو حنایی من ژولیده و گریان روبرویم ایستاده، برای اولین بار واکنشی نشان نمیدهم اما تنم میلرزد، بند بند وجودم میخواهد او را درآغوش بکشم و بخاطر این رفتن عذر بخواهم، اما انجام نمیدهم می خواهم او و خودم را تنبیه کنم.
_ مـــن بمیــــرم خوشحــــال میشی ... آزاد میــــشی .
دستم بالا می رود نا خودآگاه او حق ندارد چنین حرفی بزند مگر نمی داند جانم به جان او وصل است؟! صدای فریادی من را به خودم می آورد، جلال است و ساشا و محسن ، دایی، حتی پدر سویل و... عادل.
_ سمر بابا برو لباس بپوش بریم ... آقای دکتر این بود امانت داری؟ می دونی به بچم چی گذشت؟ با این قلب مریض؟ مرد و زنده شد، هر بار هر چیزی بود گفتم عیب نداره دوستش داره تو بدترین شرایط سمر و نگهداشت براش کم نذاشت ولی انگار خیلی بیشتر از اینا مشکل هست، دست رو کی بلند می کنی؟ دختر من؟ ... بپوش سمر تا این آقای دکتر تکلیفش و با مشکلاتش حل نکرده خونه پدرت باشی بهتره.
او چه می گوید؟ از بردن سویل من حرف میزند؟ و همه ساکتند؟ از عماد به دکتر تنزل پیدا کردم ... شغلم را خطاب می کند.
به سویل که با دهان باز پدرش را نگاه می کند خیره می شوم، چرا ساکت است؟ آنها نمی دانند من آزارم به او نمی رسد؟ من اگر او را میزدم که دستم را قطع می کردم.
کسی که پدر سویل را عقب می کشد عادل است، نسخه پیرتر من، همان قد، همان صورت و چرا تا بحال اینهمه شباهت را ندیده ام؟
_ بشینید آقای رنجبر بذارید عماد بیاد داخل حرف بزنیم .
_ چه حرفی آقای بکتاش؟ پسرتون جون دخترمو نجات داد ممنونشم، نگهش داشت هزینه هاش و داد نوکرشم ... اما سمر
همانجا به در تکیه می زنم، ای کاش...
_ بــســــه ... من جایی نمـــی رم ... من سویـــلم ... سمـــر مرده ... مــن سویلِ عمادم ... بـــدون او زنـــده نمـــی مونم ... هیـــچ کـــدوم نمـــی دونـــین عماد مــن چـــکار کـــرد ... بــابــا عــماد من و نمـــی زد...
دخترکم با لکنت و سختی سعی می کند از من دفاع کند اما من بریده ام، شاید واقعا من فقط در حد تشکر رفتار کرده ام.
_ سویل زن منِ آقای رنجبر نه شما نه هیچ کسی دیگه حق ندارین خلاف خواسته اون و من بگین بره یا بمونه... من هر چی هستم یا بودم ارتباطی به کسی نداره من هنوز همون عمادم جناب سرهنگ رنجبر... برای سویل مثل موم نرمم اما برای هر کس غیر از اون برای هیچ احدی اونقدر حقیر نمیشم که بجای اسمم از تحصیلاتم استفاده کنه، من تشکرتونو نمی خوام شما حق تصمیم برای همسرتون رو دارین نه همسر من جناب سرهنگ...
دستش که بالا می رود را میبینم، میتوانم جلویش را بگیرم اما سیلی اش را می پذیرم. صدای فریاد سویل و عادل است و همهمه ی بقیه.
_ نزن ... تـــو حق نداری بزنیــــش ... بــــرو بیــــرون...
دخترک گریانم پدرش را میان بهت او و بقیه به سمت در هول می دهد.
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت322
_ ببین چی بروزمون آوردی؟ ... با عذاب تو هم باید سر کنم... کاش همون اول میذاشتم راحت بشی... متاسفم لادن... ای کاش هیچوقت تو زندگی من نمیومدی... کاش اونقدر بد نبودی... میدونی این دستها هنوز کابوس منه؟... بوی عطرت... صدات ... میدونی زنمو نمی تونم با خیال راحت بغل کنم و بخوابم؟... تو هنوزم کابوسمی... ولی دیگه از اذیت زنها لذت نمی برم... دیگه به هیچ زنی شلاق نمی زنم، دیگه با نفرت حتی به تو هم نگاه نمی کنم... بنظرت دارم خوب میشم؟... حالا یه جور دیگه عذاب می کشم... تو هم عاشق عادل بودی؟ ... یا عاشق زن عادل شدن؟... فکر کنم تو اصلا عاشق نبودی... من و ببین عاشق شدم یه زن و دوست دارم، نمی تونم آزارش بدم حتی بقیمت از بین رفتن خودم... سالها فکر کردم همه زنها مثل تو عاشق میشن... اما نمیشن ... دیگه حتی فکر نمی کنم چرا اینجور شد... چون تمام فکرم اون شده، چی میخواد چی خوشحالش می کنه چی غمگینش می کنه ... فقط اون و اون...
قطره ای اشک از گونه اش می چکد.
، و لب میزند اما بی صدا و تن من از آنچه میخوانم از لبش یخ می زند "بذار بمیرم" او این همه سال هرگز حتی لب هم نزد.
"مرگ" واژه ای که امروز سویل هم آرزویش را داشت، من با زندگی آنها چه کرده ام؟ مغزم دیگر برای هیچ فکری نمی کشد، یکی را زمین گیر کردم و درخواست مرگ می کند و دیگری را غرق محبت و هر دو آرزوی مرگ دارند.
ساعت ۳صبح است و من هنوز در مسیری که نمیدانم کجاست میرانم، خسته ام از همه چیز ماهها ست تمام زندگیم سویل است و امروز حس کردم تمام زندگی او من نیستم من به همین هم راضیم اما بدبخت بودن ... آرزوی مرگ...
گوشی ام را خانه جا گذاشتم و می دانم تا چه حد نگرانم می شوند، ولی شاید من هم به آن نیاز دارم که دیده شوم، فقط او من را ببیند. می گویند هر کاری تاوانی دارد، و ای کاش تاوان کارهای من با سویل جبران نشود.
....
چیزی به صبح نمانده که کلید به در نینداخته در باز میشود، دخترک مو حنایی من ژولیده و گریان روبرویم ایستاده، برای اولین بار واکنشی نشان نمیدهم اما تنم میلرزد، بند بند وجودم میخواهد او را درآغوش بکشم و بخاطر این رفتن عذر بخواهم، اما انجام نمیدهم می خواهم او و خودم را تنبیه کنم.
_ مـــن بمیــــرم خوشحــــال میشی ... آزاد میــــشی .
دستم بالا می رود نا خودآگاه او حق ندارد چنین حرفی بزند مگر نمی داند جانم به جان او وصل است؟! صدای فریادی من را به خودم می آورد، جلال است و ساشا و محسن ، دایی، حتی پدر سویل و... عادل.
_ سمر بابا برو لباس بپوش بریم ... آقای دکتر این بود امانت داری؟ می دونی به بچم چی گذشت؟ با این قلب مریض؟ مرد و زنده شد، هر بار هر چیزی بود گفتم عیب نداره دوستش داره تو بدترین شرایط سمر و نگهداشت براش کم نذاشت ولی انگار خیلی بیشتر از اینا مشکل هست، دست رو کی بلند می کنی؟ دختر من؟ ... بپوش سمر تا این آقای دکتر تکلیفش و با مشکلاتش حل نکرده خونه پدرت باشی بهتره.
او چه می گوید؟ از بردن سویل من حرف میزند؟ و همه ساکتند؟ از عماد به دکتر تنزل پیدا کردم ... شغلم را خطاب می کند.
به سویل که با دهان باز پدرش را نگاه می کند خیره می شوم، چرا ساکت است؟ آنها نمی دانند من آزارم به او نمی رسد؟ من اگر او را میزدم که دستم را قطع می کردم.
کسی که پدر سویل را عقب می کشد عادل است، نسخه پیرتر من، همان قد، همان صورت و چرا تا بحال اینهمه شباهت را ندیده ام؟
_ بشینید آقای رنجبر بذارید عماد بیاد داخل حرف بزنیم .
_ چه حرفی آقای بکتاش؟ پسرتون جون دخترمو نجات داد ممنونشم، نگهش داشت هزینه هاش و داد نوکرشم ... اما سمر
همانجا به در تکیه می زنم، ای کاش...
_ بــســــه ... من جایی نمـــی رم ... من سویـــلم ... سمـــر مرده ... مــن سویلِ عمادم ... بـــدون او زنـــده نمـــی مونم ... هیـــچ کـــدوم نمـــی دونـــین عماد مــن چـــکار کـــرد ... بــابــا عــماد من و نمـــی زد...
دخترکم با لکنت و سختی سعی می کند از من دفاع کند اما من بریده ام، شاید واقعا من فقط در حد تشکر رفتار کرده ام.
_ سویل زن منِ آقای رنجبر نه شما نه هیچ کسی دیگه حق ندارین خلاف خواسته اون و من بگین بره یا بمونه... من هر چی هستم یا بودم ارتباطی به کسی نداره من هنوز همون عمادم جناب سرهنگ رنجبر... برای سویل مثل موم نرمم اما برای هر کس غیر از اون برای هیچ احدی اونقدر حقیر نمیشم که بجای اسمم از تحصیلاتم استفاده کنه، من تشکرتونو نمی خوام شما حق تصمیم برای همسرتون رو دارین نه همسر من جناب سرهنگ...
دستش که بالا می رود را میبینم، میتوانم جلویش را بگیرم اما سیلی اش را می پذیرم. صدای فریاد سویل و عادل است و همهمه ی بقیه.
_ نزن ... تـــو حق نداری بزنیــــش ... بــــرو بیــــرون...
دخترک گریانم پدرش را میان بهت او و بقیه به سمت در هول می دهد.