#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت326
به سمت کمد می روم و همزمان نگاهم به سمت در اتاق باید آن را قفل کنم، نمی خواهم سویل وسایل را ببیند، قفل کمد را باز می کنم، یک کارتن که وسایل بی دی اس ام را داخل آن گذاشته هم شلاقها و کمربندهای مخصوص، لباسهای خاص، گگها و پدل های مختلف و چندین وسیله دیگر، نگاه متعجب دایی از من به وسایل می چرخد یکی از شلاقهای تک رشته ای را بر می دارد.
_ اینا چیزایین که تو باهاشون لذت میبری پسر؟! ... خدای من ...
عصبی می شوم، این سرزنش است؟ او تا بحال من را سرزنش نکرده بود، شاید هم تحقیر.
_ دایی من دقیقا چه کاری کردم که مستحق این سرزنش و تحقیر شما هستم؟!
من گرایشی دارم که خیلی ها دارن فقط من طبق اون زندگی کردم نه کسی رو که آزار نخواد آزار دادم نه کاری که خیلیا می کنن... یارو زن میگیره زیر مشت و لگد میگیره اون چی داره؟ آدما همو با حرف تحقیر می کنن لذت میبرن ، اونا چی؟ یارو با رفتارش بقیه رو آزار میده اون سادیسم نداره؟ ... به من جوری نگاه نکنین انگار یه هیولا بزرگ کردین.
نگاهش غمگین است، این کلافه ام می کند او را نا امید کرده ام، در این سن حس فرزندی را دارم که باعث سرافکندگی پدرش شده است.
_ نه پسر هیولا بزرگ نکردم فقط نمی دونم چرا اون هیولای وجودت و ندیدم ... من کوتاهی کردم ... نتونستم آرومت کنم...
_ چه ربطی داره دایی چرا فکر می کنین باید همه چیز و درست می کردین؟ اگر خرابی بود که نبود، شما اونچه باید انجام میدادین رو انجام دادین به بهترین شکل... یادت رفته چی بودم؟ یادته چقدر داغون بودم؟ تو چکار باید میکردی و نکردی؟ یه بچه له و داغون و تجاوز شده بودم که جون راه رفتن نداشتم... جای سالم تو تنم نبود کی جز تو فهمید من چمه؟ ... کی اون همه عصبانیت و نفرت من و تحمل می کرد؟ عادل یا اون پدر گور به گورش؟ اون مرتیکه که بزور لادن و ول کرد؟
می رود و روی مبل می نشیند، صدایم بلند و خشمگین است نه بخاطر مردی که امروز من را سرزنش می کند بلکه بخاطر آنکه خودش را سرزنش می کند.
_ ولی اینا دلیل نمیشه که من ظاهر آرومت و باورم کنم، اون خالکوبیا ... بلایی که سر اون زن آوردی... من گول آرامشت رو خوردم ولی نمی دونستم بچم اونچنان کابوس می بینه که پای چشم زنش کبود میشه... نمی دونستم پسرم اونقدر داغونه که زنش رو به موت بشه چون فکر می کنه عماد بلایی سر خودش میاره ... فکر می کردم جای فرار کردن و تنها گذاشتن دختری که نفسش تویی نگاهش تویی، زندگیش خلاصه شده تو عماد میمونی مردونه و مشکلاتت و حل می کنی نه مثل پدرت عادل همون کاری رو میکنی با سویل که اون با تو کرد.
_ من عادل نیستم دایی ... من ...
او هم فریاد می زند مثل من، قد و قواره ی مان نا برابر است اما فریادمان لرزاننده.
_ تو خود عادلی پسر، تو خود اونی ... اون چشمش فقط مادرت و می دید اما اونی که خودش میخواست اون سویل و زجر داد با تنهایی با نخواستن بچه ای که از خودش بود... مادرت مثل سویل تو قلبش ضعیف بود اما اونی که کشتش بدنیا اومدن تو نبود، شکستن دلش بود ... عادل سویل و بخاطر گناه نکرده تنبیه کرد اون تو رو نخواست، خواهرم زجر این نخواستن و کشید... دیشب دیدیش؟ تو خود اونی با همون خودخواهی ... نگاه زنت و دیدی؟ ... ترسش و حس نکردی؟ اون میدونه تو چه هیولای خودخواهی تو وجودت داری اما بازم بخاطر ترس از دست ندادنت لحظه به لحظه نشست و دعا کرد که بر گردی، تا صبح کنارت بود و نگاه ازت نگرفت... مگه عادل چی بود؟ یه خودخواه ... این آشغالا رو ببین ... هنوز نگهشون داشتی با اینکه میدونی تک تک اینا کابوس زنته... بعد اینجا وایمیستی از گرایشت حمایت می کنی؟ ... اون چه که گرایشت رو به گند میکشه این خودخواهی عماد بکتاش ... میگی مال گذشته ست؟ ... چی عوض شده؟ با شلاق نمیزنی با نگاه میزنی، با ترک کردنش میزنی ... اون بدون آوردن اسم تو آبم نمیخوره لعنتی... قفس طلا ساختی؟
نفسم بند می آید، من عماد بکتاش فرزند عادل وارث همان خودخواهی و غروری هستم که سالها پدر خونی ام را با آن سرزنش کرده ام، می نالم، از عمق وجود.
_ دایی من عادل نیستم... من دیوانه سویلم... دیشب نمیخواستم ترکش کنم فقط حال خوبی نداشتم...
او هم صدایش را پایین می آورد اما رنگ رخش هنوز قرمز است.
_ حال خوبی نداشتی بخاطر هر کوفتی که بود، تو حق نداشتی بدون سویل به حال خوبت برسی، تو حق نداشتی بدون حرف زدن با اون بذاری بری، تو حق نداری اون رو آنچنان وابسته کنی که پدری رو یک عمر زجر نبودن دخترشو کشیده بیرون کنه ... تو حق این حجم از خودخواهی رو نداشتی و نداری...
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت326
به سمت کمد می روم و همزمان نگاهم به سمت در اتاق باید آن را قفل کنم، نمی خواهم سویل وسایل را ببیند، قفل کمد را باز می کنم، یک کارتن که وسایل بی دی اس ام را داخل آن گذاشته هم شلاقها و کمربندهای مخصوص، لباسهای خاص، گگها و پدل های مختلف و چندین وسیله دیگر، نگاه متعجب دایی از من به وسایل می چرخد یکی از شلاقهای تک رشته ای را بر می دارد.
_ اینا چیزایین که تو باهاشون لذت میبری پسر؟! ... خدای من ...
عصبی می شوم، این سرزنش است؟ او تا بحال من را سرزنش نکرده بود، شاید هم تحقیر.
_ دایی من دقیقا چه کاری کردم که مستحق این سرزنش و تحقیر شما هستم؟!
من گرایشی دارم که خیلی ها دارن فقط من طبق اون زندگی کردم نه کسی رو که آزار نخواد آزار دادم نه کاری که خیلیا می کنن... یارو زن میگیره زیر مشت و لگد میگیره اون چی داره؟ آدما همو با حرف تحقیر می کنن لذت میبرن ، اونا چی؟ یارو با رفتارش بقیه رو آزار میده اون سادیسم نداره؟ ... به من جوری نگاه نکنین انگار یه هیولا بزرگ کردین.
نگاهش غمگین است، این کلافه ام می کند او را نا امید کرده ام، در این سن حس فرزندی را دارم که باعث سرافکندگی پدرش شده است.
_ نه پسر هیولا بزرگ نکردم فقط نمی دونم چرا اون هیولای وجودت و ندیدم ... من کوتاهی کردم ... نتونستم آرومت کنم...
_ چه ربطی داره دایی چرا فکر می کنین باید همه چیز و درست می کردین؟ اگر خرابی بود که نبود، شما اونچه باید انجام میدادین رو انجام دادین به بهترین شکل... یادت رفته چی بودم؟ یادته چقدر داغون بودم؟ تو چکار باید میکردی و نکردی؟ یه بچه له و داغون و تجاوز شده بودم که جون راه رفتن نداشتم... جای سالم تو تنم نبود کی جز تو فهمید من چمه؟ ... کی اون همه عصبانیت و نفرت من و تحمل می کرد؟ عادل یا اون پدر گور به گورش؟ اون مرتیکه که بزور لادن و ول کرد؟
می رود و روی مبل می نشیند، صدایم بلند و خشمگین است نه بخاطر مردی که امروز من را سرزنش می کند بلکه بخاطر آنکه خودش را سرزنش می کند.
_ ولی اینا دلیل نمیشه که من ظاهر آرومت و باورم کنم، اون خالکوبیا ... بلایی که سر اون زن آوردی... من گول آرامشت رو خوردم ولی نمی دونستم بچم اونچنان کابوس می بینه که پای چشم زنش کبود میشه... نمی دونستم پسرم اونقدر داغونه که زنش رو به موت بشه چون فکر می کنه عماد بلایی سر خودش میاره ... فکر می کردم جای فرار کردن و تنها گذاشتن دختری که نفسش تویی نگاهش تویی، زندگیش خلاصه شده تو عماد میمونی مردونه و مشکلاتت و حل می کنی نه مثل پدرت عادل همون کاری رو میکنی با سویل که اون با تو کرد.
_ من عادل نیستم دایی ... من ...
او هم فریاد می زند مثل من، قد و قواره ی مان نا برابر است اما فریادمان لرزاننده.
_ تو خود عادلی پسر، تو خود اونی ... اون چشمش فقط مادرت و می دید اما اونی که خودش میخواست اون سویل و زجر داد با تنهایی با نخواستن بچه ای که از خودش بود... مادرت مثل سویل تو قلبش ضعیف بود اما اونی که کشتش بدنیا اومدن تو نبود، شکستن دلش بود ... عادل سویل و بخاطر گناه نکرده تنبیه کرد اون تو رو نخواست، خواهرم زجر این نخواستن و کشید... دیشب دیدیش؟ تو خود اونی با همون خودخواهی ... نگاه زنت و دیدی؟ ... ترسش و حس نکردی؟ اون میدونه تو چه هیولای خودخواهی تو وجودت داری اما بازم بخاطر ترس از دست ندادنت لحظه به لحظه نشست و دعا کرد که بر گردی، تا صبح کنارت بود و نگاه ازت نگرفت... مگه عادل چی بود؟ یه خودخواه ... این آشغالا رو ببین ... هنوز نگهشون داشتی با اینکه میدونی تک تک اینا کابوس زنته... بعد اینجا وایمیستی از گرایشت حمایت می کنی؟ ... اون چه که گرایشت رو به گند میکشه این خودخواهی عماد بکتاش ... میگی مال گذشته ست؟ ... چی عوض شده؟ با شلاق نمیزنی با نگاه میزنی، با ترک کردنش میزنی ... اون بدون آوردن اسم تو آبم نمیخوره لعنتی... قفس طلا ساختی؟
نفسم بند می آید، من عماد بکتاش فرزند عادل وارث همان خودخواهی و غروری هستم که سالها پدر خونی ام را با آن سرزنش کرده ام، می نالم، از عمق وجود.
_ دایی من عادل نیستم... من دیوانه سویلم... دیشب نمیخواستم ترکش کنم فقط حال خوبی نداشتم...
او هم صدایش را پایین می آورد اما رنگ رخش هنوز قرمز است.
_ حال خوبی نداشتی بخاطر هر کوفتی که بود، تو حق نداشتی بدون سویل به حال خوبت برسی، تو حق نداشتی بدون حرف زدن با اون بذاری بری، تو حق نداری اون رو آنچنان وابسته کنی که پدری رو یک عمر زجر نبودن دخترشو کشیده بیرون کنه ... تو حق این حجم از خودخواهی رو نداشتی و نداری...