ساده


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


#علی_مرادی_نظرآبادی (ساده)
.
رمان "من محیا نیستم"
هرشب ساعت 11 دو پارت گذاشته میشود
.
Admin : @alimrD97
.
برای تبادل کانال و ارسال متن پیام بدهید?
.
insta: Instagram.com/_u/alimoradi_sade

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


راس ساعت 11 امشب
قسمت 5 و 6 رمان "من محیا نیستم"
منتشر خواهد شد.


سلام دوستان عزیز
لطفا کانال ساده رو به دوستانتون معرفی کنید ❤️


#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی

#قسمت #4

تقریبا نیم ساعت به زور پیشش موندم و بعد از بیمارستان یه راست رفتم خونه!
مهرداد گفت بیشتر از دوتا چمدون برندارم چون گفته مسعود یه کم وسیله توی زیرزمین برامون بذاره. منم فقط دوتا چمدون گذاشتم و چنددست لباس واسه اون و خودم برداشتم. همین طور که درحال جمع کردن لباسا بودم چشمم به قاب عکس کوچیکی خورد که کنار در حیاط آویزون بود. عکس بچگی های من و مهرداد بود. من یه کلاه بافتنی قرمز پوشیده بودم و مهرداد هم یه کاپشن پفکی آبی رنگ، دستاشو انداخته بود دور گردنم و منم طوری خندیده بودم که دندونای شکسته ی جلوم بیرون افتاده بود! نور از حیاط توی قاب عکس میخورد و صورتامون توی عکس برق میزدن...!
از زمین بلند شدم و قاب رو برداشتم، یه دست روی عکس مهرداد کشیدم و. بوسیدمش بعد قاب رو بین یه لباس بافتنی توی چمدون خودم گذاشتم. این تنها یادگاری دوران بچگیمون بود... تو این سالها فقط سختی کشیدیم تنها چیزی که از این همه سال یادم میاد کار و فقط کاره نه هیچ چیز دیگه...!
طبق معمول اشکام سرازیر شدن. لیوان آب مونده ی چند شب پیش رو که کنار گلدون گل رو ایوان بود رو سرکشیدم و اشکامو با پشت دست پاک کردم... ساعت رو نگاه کردم نزدیکای 4 بود.
صدای در اصلی حیاط بلند شد. سریع خودمو از جلوی در اتاق کنار کشیدم و اروم سرمو خم کردم تا ببینم کی اومده!
خودش بود احمدی صاحب خونه! هرروز همین ساعت از قهوه خونه میومد!
خداروشکر همه ی پرده های خونه رو از قبل کشیده بودم و کفشامو هم آورده بودم داخل که متوجه نشه توی خونم!
داشتم از پشت شیشه نگاش میکردم
هیچ وقت اینقدر طولانی بهش زل نزده بودم! پیرمرد بلند قدی بود با ریش تراشیده و یک سیبیل از بناگوش در رفته! اما لباساش همیشه مرتب بود و کفشاش همیشه برق میزد!
از تو جیبش تسبیح زرد رنگی رو درآورد و چندبار تو هوا دور انگشت اشارش چرخوند... بعد سمت توله سگ رفت و چندتا صدا براش درآورد که مثلا باهاش بازی کرده باشه!
وای توله سگ!!
مهرداد گفت اونم با خودم ببرم اما الان که دیگه فکر نکنم بتونم برش دارم... اصلا چجوری برش دارم من که نمیتونم تو خیابون یه سگو بغل کنم!!
با خودم گفتم میگذارم یکم هوا که تاریک شد بعد میرم بیرون! شاید تا اون موقع احمدی رفته باشه یا حداقل متوجه من نشه...
                                         ***
ساعت تقریبا 7 شده بود و هوا تاریک...
مقنعم رو سر کردم و مانتوم رو سریع پوشیدم.
دستگیره ی درو اروم چرخوندم که صداش بلند نشه. دوتا چمدونارو هم بیرون گذاشتم.
اروم رفتم سمت جعبه ای که توله سگ رو توش می‌گذاشتیم. توی حیاط دقیقا بالای سرم یک چراغ روشن بود
دولا شدم تا سگ رو از تو جعبه بقل کنم که سایه ای رو روی دیوار دیدم...
سریع برگشتم!
خودش بود...
احمدی که داشت سیبیلاشو تاب میداد زهرخندی بهم زد وگفت:جایی تشریف می‌برید خانوم خانوما؟

@sade_nevesht


#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی

#قسمت #3

توی راه بیمارستان همش به این فکر میکردم که اگه بلایی سر مهرداد اومده باشه چیکار باید بکنم... اصلا چجوری میتونم توی اون خونه زندگی کنم... من و مهرداد از بچگی باهم بزرگ شدیم جفتمونم بچه ی سرراهی بودیم... توی همه ی این سالها حتی یه بارم نذاشته خم به ابروم بیاد! مهرداد مهربون تر از اون چیزیه که هرکسی فکرشو میکنه...
شیشه ی تاکسی رو پایین کشیدم تا باد سرد به صورتم بخوره و داغیِ استرس و هیجانی که داشتم رو کمی خنک بکنه!
سرعت تاکسی که بیشتر میشد باد به مقنعه ام می‌خورد و باعث میشد تکون بخوره و. باهر تکونش سیلی نرمی به صورتم میزد...
دست خودم نبود، بدجوری خاطراتِ این همه سال زندگی جلوی چشمام رژه میرفت! اولین خاطره ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه زمانی بود که درست 5 سالم بود! با مهرداد سر چهارراه وایساده بودیم و هرکدوم چندشاخه گل رز دستمون بود! آقا سیا یعنی همون مردی که از بچگی مارو بزرگ کرده بود و یه جوری حق پدری گردنمون داشت مارو مجبور به دستفروشی کرده بود... یادمه اون روز که سر چهارراه منتظر بودیم که چراغ قرمز بشه بلکه بتونیم گلامون رو بفروشیم یه موتوری با سرعت از کنارم رد شدو تمام گلارو از دستم گرفت و رفت...
من فقط هاج و واج وایساده بودم و به مهرداد زل زده بودم! اون لحظه نه میتونستم گریه کنم نه حتی جیغ بزنم... اصلا یه بچه ی 5 ساله تو اون موقعیت چه واکنشی باید نشون بده؟! یادمه مهرداد لبخندی بهم زد و گفت : آجی جون یه وقت غصه نخوریا! نگران اقا سیا هم نباش، گلای خودمو که فروختم پولشو بهت میدم تو بده به آقا سیا! منم میگم گلای خودم از دستم افتاده تو جوبای ولی عصرو همش گِلی شده و نتونستم بفروشمشون...!
بعدش نزدیکم شد و صورتمو که کم کم قطره های اشک خیسش کرده بودن رو بوسید و گفت: داداش مهردادت همیشه پشتته محیا!
بیچاره مهرداد! چقدر از دست آقا سیا کتک خورد اون روز... اما حتی موقع کتک خوردنم لبخند میزد که نکنه من ناراحت بشم!!
                                       ***
تاکسی نزدیک ورودی بیمارستان ایستاد! بعد از چند لحظه تازه به خودم اومدم. سریع از ماشین پیاده شدم و مقنعم رو مرتب کردم و با دستمال اشکامو که تقریبا روی گونه هام خشک شده بودن رو پاک کردم!
کیفمو رو شونه هام انداختم و تا خود اطلاعات بیمارستان دویدم... وقتی گفتم مهرداد صادقی کدوم اتاق بستریه پرستار به اتاق انتهای سالن اشاره کرد و گفت: فقط خواهش میکنم خانوم نظم بیمارستان رو بهم نریزید...
با تعجب نگاش کردم و وقتی فهمید انگار از ماجرا بی خبرم گفت: گویا یادتون رفته! دیشب کل بخش رو عاصی کردین از بس جیغ زدین! ماهم مجبور شدیم بهتون مسکن تزریق کنیم تا بلکه آروم بشین...! این آقا... آقای مهرداد صادقی حالشون خوبه اما هرچی به شما میگفتیم که آروم باشید تو گوشتون فرو نمی رفت...
من فقط به خودکار دست پرستار زل زده بودم که وسط صحبت هاش باهاش بازی می‌کرد و روی میز میکوبیدش!
پرستار : خانوم؟ خانوم؟ گوش میکنید به حرفای من؟!
عرض کردم اگر میخواید مثل دیشب داد و هوار راه بندازین که من به حراست بیمارستان اطلاع بدم!
تازه حواسم جمع شد! به چشماش نگاه کردم و پرسیدم : حالش خوبه؟ توروخدا راستشو بگین حالش خوبه؟ اون... اون چاقو خورد... خورده بود دیشب...
دختر نفسش رو بیرون داد و گفت: بله همون اول عرض کردم حالشون رو به بهبودیه... دیشب شب سختی رو پشت سر گذاشتن اما الان حالشون خوبه! میتونید خودتون ببینید!
با استرس سمت اتاقش قدم برمی‌داشتم...از پشت شیشه ی مربعی کوچیک اتاق سرش معلوم بود. همین که چشماشو دیدم خیالم راحت شد!
رفتم پیش تختش و سرش رو بوسیدم، مهرداد! مهرداد! داداشی خوبی؟! مهرداد دیشب چیشد که اینجوری شد....
دستامو تو دستش گرفت و اروم گفت: محیا خوبم! فقط یکم جای زخمام درد میکنه اونم دکتر گفته یه هفته استراحت کنم خوبه خوب میشه! نگران نباش آجی...!
فقط،فقط تورو حضرت عباس دیگه پاتو تو اون خونه نذاری، اگه منو دوست داری دیگه تو اون خونه نرو! همین الانم پاشو برو وسایل و هرچی خرت و پرت داریم جمع کن، به مسعود گفتم زیرزمین خونشونو خالی کنه یه چند وقت میریم اونجا تا بتونم یه جایی رو دست و پا کنم... برو آجی جون برو مهرداد فدات شه!
با نگرانی به شکمش که چندلایه باند خونی روش بود نگاه کردم و گفتم : آخه... آخه مهرداد!
مهرداد سرش رو سمت پنجره ی اتاق برگردوند... آخه نداریم محیا! اون مرد، آدم درستی نیست! دیگه صلاح نیست تو اون خونه بمونیم. حرف داداشتو گوش کن!

@sade_nevesht


#رمان
#من_محیا_نیستم

@sade_nevesht


#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #2
.
با بی حوصلگی خودمو روی کاناپه انداختم
پام ناخودآگاه به زیرسیگاری کنار پایه ی کاناپه خورد و خاکسترای سیگار ریخت روی فرش!
برخلاف همیشه که کلی حرص میخوردم اصلا توجهی نکردم و از روی میز پاکت سیگار رو برداشتم و یه نخ روشن کردم... به حلقه های دود سیگار توی تاریک و روشن اتاق زل زدم... تازه داشت یادم میومد دیشب چه اتفاقایی افتاده!
دیشب مهرداد کمی زودتر از سرکار برگشته بود و مثل هرشب صاحب خونه جلوشو گرفته بود و کلی سرش داد و بیداد کرده‌بود که اجاره خونه عقب افتاده... مهرداد هم با عصبانیت وارد اتاق شده بود!
کمی بعد اقای احمدی بدون در زدن وارد اتاق شد و...
خاکستر سیگار رو روی فرش ریختم و پک عمیقی بهش زدم... قطره های گرم اشک رو رو صورت سردم حس میکردم که آروم پایین میریختن!
صورت خشمگین و ناراحت مهرداد که جلوی چشمام میومد دوست داشتم از ناراحتی خودمو خفه کنم!
اقای احمدی زل زد تو چشمای مهرداد و گفت: اجاره خونه نمیدی باشه! به جاش... بعد سرش رو به سمت من برگردوند و ادامه داد... به جاش اینو دوشب برمی دارم!
بعد از اون دیگه نفهمیدم چیشد فقط میدونم مهرداد به سمتش حمله برد و چاقوی ضامن دار احمدی تو نور مهتابی برق زد...
وای خدای من!
مهرداد... داداشی الان کجاست... 115؟ اره زنگ زدم 115 اومد... بردنش بیمارستان.... باید برم بیمارستان... باید برم بیمارستان...!
سیگار به آخر رسید و داغیش پوست انگشتمو سوزوند!
سرازپا نمیشناختم فقط تند تند لباسامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم!

@sade_nevesht


#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #1
.
چشمامو که باز کردم دیدم وسط هال خوابم برده و یه چادر نصفه نیمه روم کشیده شده. سرم کمی گیج میرفت و حال درستی نداشتم!
انگار یه چیزی زیر دستم گیر کرده بود. دستمو که بلند کردم دیدم گیرسرم زیر بازوم رو زمین بوده و جاش رو پوستم مونده!
به زور از جام بلند شدم کسی خونه نبود فقط صدای توله سگی که مهرداد از کوچه پیدا کرده بود و آورده بود میومد!
چادر رو از زمین بلند کردم و چند، تا بهش زدم و گذاشتمش روی عسلی کنار تلویزیون پشت دار قدیمیمون!
دمپایی های جلو بسته رو پوشیدم و کشان کشان خودمو به دستشویی توی حیاط رسوندم!
شیر آبو که باز کردم چند ثانیه سروصدای عجیبی داد و بعد از کلی هوا بیرون دادن چند قطره آب ازش بیرون اومد و قطع شد! به گمونم دوباره صاحب خونه بخاطر عقب افتادن اجاره خونه فلکه ی اصلی آب رو بسته بود! یه نگاه به خودم توی آینه ی کثیف دستشویی انداختم... موهام بهم ریخته بود و مقداری ازشون توی صورتم ریخته بود زیر چشمام پف کرده بود و صورتم سفیدِ سفید شده بود!
همین طور که درحال برانداز کردن خودم بودم متوجه چیز سیاه رنگی پشت سرم رو دیوار شدم! یه سوسک بالدار روی کاشی های صورتی رنگ دستشویی برق میزد! چندثانیه شوکه شدم و بعد جیغ خفیفی کشیدم و از دستشویی پریدم بیرون! حتی یادم رفت دبه ی آب کنار روشویی رو بردارم که حداقل صورتمو بشورم!
وسط حیاطمون بین دوتا خونه، یعنی خونه ای که من و مهرداد توش زندگی می‌کردیم و خونه ای که اقای احمدی یعنی صاحب خونمون زندگی می کرد یه حوض قدیمی بود که یه مجسمه ی نیمه شکسته ی فرشته وسطش بود.
لب حوض نشستم و کمی از آب حوض به صورتم زدم. توی اون هوا وسط زمستون سوزش آب سرد رو روی پوست صورتم حس کردم!
از لبه ی حوض بلند شدم که برم داخل، دیدم توله سگ متوجه اومدنم شده و سریع به سمتم اومد... دلم براش میسوخت! هرچی حرکت بلد بود انجام داد تا بلکه فرجی بشه و بهش غذا بدم!
با بی حوصلگی با پا پسش زدم و وارد اتاق شدم...بوی اسفند سوخته تمام اتاق رو برداشته بود. گیر سرمو از رو زمین بلند کردم و موهامو از پشت بستم. صدای توله سگ رو میشد از تو اتاق هم شنید... وارد آشپزخونه شدم و شیرپاکتی رو از تو یخچال بیرون آوردم، یه نگاه به تاریخش انداختم، سه روز پیش انقضاش تموم شده بود!
با ناراحتی نفسمو بیرون دادم  هیچی بجز شیر و چند شیشه ترشی تو یخچال نبود!
از تو کابینت کنار یخچال کاسه ی ملامینی رو درآوردم و تمام. شیر رو داخلش ریختم و جلوی سگ تو حیاط گذاشتم!
انگار واقعا حالم خوب نبود. خودمم نمیدونم چم شده بود فقط میدونم حالم خوب نبود...

@sade_nevesht


رمان "من محیا نیستم"
نوشته ی علی مرادی نظرآبادی
.
هرشب دو پارت در کانال ساده نوشت
@sade_nevesht
قرار داده میشود.


#رمان
#من_محیا_نیستم
نوشته ی
#علی_مرادی_نظرآبادی

@sade_nevesht


⭕اطلاعیه⭕

سلام دوستان
به زودی تا چند روز آینده نوشتن رمان جدیدم رو در کانال تلگرام آغاز میکنم
لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنید

باتشکر
علی مرادی نظرآبادی

@sade_nevesht


🎧 موسیقی بی کلام
@sade_nevesht


Forward from: ساده
تو را معمولی میخواهم
.
یک حس غم اندود
مثل اولین تجربه ی نرسیدن عاشق به دلبر
مثل تجربه ی دوری مادر از فرزند که به خارج رفته
مثل تلاش کردن و تلاش کردن اما نرسیدن...
...
#علی_مرادی_نظرآبادی

🌹
@sade_nevesht
.


توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی، برایت بدل میشود به جهنم ! چرا روزگار را به خودت سخت میکنی ؟ اگر دل ببندی، هر خراباتی یک بهشت است !

#جلال_آل_احمد

@sade_nevesht


عزیزِ من !
خوشبختی، نامه‌ای نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه‌ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد !
خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر ... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر ...
خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم ...!
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است ...


#نادر_ابراهیمی

@sade_nevesht


هر زنی دوست دارد معشوقه ی مردی باشد که خط به خط معنایش کند...
زن ها...
انتظار عجیبی دارند...
گاهی دلشان میخواهد نگفته هایش را بشنوی... و برایشان اصلا مهم نیست چگونه این کار نشدنی ممکن خواهد شد...
زن ها...
عجیب دوست داشته شدن را دوست دارند...
دوست داشتنی که به همین راحتی ها تمام نشود و تا بی نهایت ادامه پیدا کند...
زن ها موجودات عجیبی هستند، زن ها را زنانه بفهمید!!!

#نرگس_حریری

@sade_nevesht


تقریبا همه موفقیت‌های عظیم ،
بر پایه یک شکست بنا شده‌اند !

#فلورانس_اسکاول_شین

@sade_nevesht




.
بعضی از امتحانات رو هیچ وقت نباید داد چون ممکنه نتایجش فقط زخم های روحمونو بیشتر کنه...
.
مثل
.
امتحانِ اینکه چقدر برای اطرافیانمون اهمیت داریم...!
یا
امتحان اینکه چقدر مورد احترام قرار میگیرم و یا حتی حرفامون شنیده میشه...!
.
بعضی از امتحانات به نتیجش نمی ارزه
مثل
امتحان اینکه چقدر دوسمون دارن...!

#علی_مرادی_نظرآبادی


🌹
@sade_nevesht


من که میگم همه چیز توی یه جمله خلاصه میشه: “طرف باید اهلت باشه” ! خیلی حرف هست تو این یه جمله‌ی کوتاه، اگه اهلت باشه یعنی میشناسه تو رو، اگه تو رو بشناسه خوب بلده کجا صداشو بالاببره برات کجا پایین بیاره، چه حرفایی رو درِ گوشت بگه و چه حرفایی رو جار بزنه! خوب میدونه چی حالتو خوب میکنه و چی بد، بلده کی باید دنیارو بخاطرت به هم بریزه و کی سرشو پایین بندازه و از کنارشون آروم بگذره، میدونه چه چیزایی رو باید به روت نیاره و حرفشم نزنه، چه چیزایی رو صاف تو چشات زُل بزنه و بگه. اهلت که باشه، اون سر دنیام که بره اهله، اهلت نباشه، بغل دستتم نا اهله... این روزا هر دوتا دستی رو که می‌بینم به هم قفلن، فقط یه چیز از خدا می‌خوام: “خدا دست هیچ اهلی رو تو دست نا اهلش نذاره”

#زهرا_سرکارراه

🌹
@sade_nevesht


تاريخ شروع زندگى ام
از
هزار و سيصد و آشِنايى با "تو"
آغاز شد!!

و اين عاشقانه ترين
جمله ايست كه
مى توان مقابل دلبرى هايت گفت!!

#رضا_ناظمى

🌹
@sade_nevesht

20 last posts shown.

317

subscribers
Channel statistics