زاهر بن حرام ✍ رضی الله عنه
أن رجلاً من أهل البادية كان اسمه زاهر بن حرام، وكان يهدي للنبي الهدية من البادية، وكان النبي يحبه، وكان دميمًا، فأتاه النبي يومًا وهو يبيع متاعه، فاحتضنه من خلفه وهو لا يبصره، فقال: أرسلني من هذا؟ فالتفت، فعرف النبي ، فجعل لا يألو ما ألزق ظهره بصدر النبي حين عرفه، وجعل النبي يقول: مَن يشتري العبد؟ فقال: يا رسول الله، إذن والله تجدني كاسدًا، فقال النبي: "لكن عند الله لست بكاسد، أنت غال". وفى رواية: "أنت عند الله رابح
🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾
مردی از اهل باديه اسمش " زاهر بن حرام" ( رضی الله عنه) بود، و از باديه براى پيامبر ﷺ هديه مى آورد
و پيامبر ﷺ وقتى كه او میخواست برود اسبابش را برايش مهيا میساخت،
پيامبر ﷺ فرمود «: زاهـر باديـه نشين ماست و ما شهر نشين او »
او با اينكه مرد قبيحى بود، پيامبر خدا دوستش میداشـت، و [بـارى ] پیامبر ﷺ درحالى نزدش آمد، كه وى متاع خود را میفروخت، و از پشت سرش وى را بغل نمـود، او كـه پیامبر ﷺ را نمى ديد،
گفت : رهايم كن، كيست؟ آن گاه متوجه شد و پيامبر ﷺ را شناخت، وقتـى پيـامبر ﷺ را شناخت ديگر كوشش میكرد كه پشتش را به سينه پيامبر ﷺ خوب بچسباند،
و پيامبر ﷺ میفرمود «: ايـن غلام را كه مى خرد؟»
گفت : اى پيامبر خدا، به خدا سوگند، مرا تنبل و بى رونق مى يابى،
رسول الله ﷺ فرمـود : ولى نزد خداوند تنبل و بى رونق نيستى - يا گفت : ولى نزد خداوند گرانقيمت هستى
3456 ابويعلي _ 4815 مشكاة الباني
✍ @DYUFV
✍ @XCGGK
بیش از 15,000 حدیث در این دو کانال 👆
أن رجلاً من أهل البادية كان اسمه زاهر بن حرام، وكان يهدي للنبي الهدية من البادية، وكان النبي يحبه، وكان دميمًا، فأتاه النبي يومًا وهو يبيع متاعه، فاحتضنه من خلفه وهو لا يبصره، فقال: أرسلني من هذا؟ فالتفت، فعرف النبي ، فجعل لا يألو ما ألزق ظهره بصدر النبي حين عرفه، وجعل النبي يقول: مَن يشتري العبد؟ فقال: يا رسول الله، إذن والله تجدني كاسدًا، فقال النبي: "لكن عند الله لست بكاسد، أنت غال". وفى رواية: "أنت عند الله رابح
🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾🌸🍃🌾
مردی از اهل باديه اسمش " زاهر بن حرام" ( رضی الله عنه) بود، و از باديه براى پيامبر ﷺ هديه مى آورد
و پيامبر ﷺ وقتى كه او میخواست برود اسبابش را برايش مهيا میساخت،
پيامبر ﷺ فرمود «: زاهـر باديـه نشين ماست و ما شهر نشين او »
او با اينكه مرد قبيحى بود، پيامبر خدا دوستش میداشـت، و [بـارى ] پیامبر ﷺ درحالى نزدش آمد، كه وى متاع خود را میفروخت، و از پشت سرش وى را بغل نمـود، او كـه پیامبر ﷺ را نمى ديد،
گفت : رهايم كن، كيست؟ آن گاه متوجه شد و پيامبر ﷺ را شناخت، وقتـى پيـامبر ﷺ را شناخت ديگر كوشش میكرد كه پشتش را به سينه پيامبر ﷺ خوب بچسباند،
و پيامبر ﷺ میفرمود «: ايـن غلام را كه مى خرد؟»
گفت : اى پيامبر خدا، به خدا سوگند، مرا تنبل و بى رونق مى يابى،
رسول الله ﷺ فرمـود : ولى نزد خداوند تنبل و بى رونق نيستى - يا گفت : ولى نزد خداوند گرانقيمت هستى
3456 ابويعلي _ 4815 مشكاة الباني
✍ @DYUFV
✍ @XCGGK
بیش از 15,000 حدیث در این دو کانال 👆