آن فقدانی در تاریخ "تجدد" ما که زخمناسور گشت و داغاش کردند!
✍#علیصاحبالحواشی
در خلال دوسال گذشته سرگرم مروری بر تحولات فکری قرنهفدهم اروپا بودهام. این قرن را "قرنانقلابعلمی" و "قرن راسیونالیسم (عقلگرایی)" نیز نامیدهاند.
قرن هفدهم امتدادِ طبیعیِ عصر رنسانس بود. طی رنسانس یک سوگردانی از نگاه به چشمانداز عبرانی کتابمقدس که در قرونوسطا حاکم بود، به سوی نگاه به "عصرکلاسیکها" (یونان و روم) واقع شد. رنسانس آنقدر که بنمایه "عاطفی/ذوقی" داشت، سرشتِ فلسفی نداشت. بزرگان رنسانسی بیشتر هنرمندان و ادیبان و فناوران و عالمان بودند تا فیلسوفان. آن چرخشِ نگاه بهسوی عصر کلاسیکها نیز چرخشی عمدتاً عاطفی/ذوقی بود، که البته بسیار هم محوری بود. در رنسانس بیشتر "ذوقها" تغییر کرد تا بنمایههای اندیشگی. مردان رنسانسی همچنان متدینانی بهجد "مسیحی" بودند؛ اما آنچه بیشتر الهامبخش ایشان میشد، آنقدر که خصلتهای زیستجهانی یونان و روم شد، عهدجدید و سوانح مکاشفهآمیز مسیحی و افقهای رستگاری آنجهانی نبود. اشعار اُوید و ویرژیل و هوراس و هنر یونانی و زندگی یونانی و رومی و اساطیر آن دورانها اشتغالذهنی فرهیختگان رنسانسی گشت.
پیامدهای "فکریِ مترتب بر" این سوگردانی، به قرنهفدهم موکول گردید. این قرن، عصر عاطفه و هنر و اذواق زیستجهانی نبود، که رنسانس در آنها تیز تاخته و ژرفانشیناش کرده بود. اینک نوبت به درگیرشدن با چالشهای فکری برخاسته از میراثداریِ سوگردانی به عصر کلاسیکها رسیده بود. برای فهم اهمیتِ آن سوگردانی رنسانس و درگیرشدن قرن هفدهم با پیامدهای الاهیاتی/فلسفیاش، باید به تنافر بافتاری عصرکلاسیکها با جهانِ یهودیمسیحی توجه نمود.
تنافری اساسی بین عصرکلاسیکها و زیستجهانِ عبرانی (یهودیمسیحی) وجود داشت. اولی، "اینجهانی" و مثبتاندیش و متامل و آزاداندیش بود، ولی دومی "آنجهانی" و طالبرستگاری و مومنِ بیپرسش بود؛ اهلفکر نبود، نهایت "کلاماندیش" بود. این تنافر در عصر رنسانس به سطح خودآگاهی اروپایی ارتقاء نیافت، نیمهخودآگاه تا ناخودآگاه ماند. طی قرن هفدهم بود که این خودآگاهی، به تانی و دشواری شروع به تحقق کرد.
در قرنهفدهم طوفانی از فکر درگرفت. این قرن (برخلاف رنسانس) ادبیات و هنر ویژه پروپیمانی نداشت. شاید هم جنگهای مذهبی (کاتولیک/پروتستانت) که همه اروپا را بدل به کشتارگاه کرده بود، مجالی برای هنرورزی ننهاده بود، اما همین جنگها از آتشبیاران معرکه فکرها شد (مثلا در اندیشه سیاسی هابز).
فرهیختهی نمونهوار قرنهفدهمی (اگر بشود این تعبیر را بهکار برد) آدم متدینی بود که بر ایمانش، "عقل" نظارت میکرد و نقادش هم شده بود. جدالهای عظیم احتجاجات کلامی در روایی و نارواییِ منطوق "متنمقدس" محوریترین مبحث این قرن بود که به مدد صنعتچاپ در شمارگانی بسیار منتشر و خوانده میشد و اندیشمندان از هر گوشه اروپا به مصاف یکدیگر میرفتند؛ نبرد کتابها بود...!
سوای ماندگاریِ چرخش نگاه رنسانسی بهسوی آفاق یونانیرومی، در قرن هفدهم یافتههای نوی نجومی، زمینشناختی، از جمله مسئله سنگوارهها، کشفیات نو درباره تمدنهای باستانی چین و هند، درکنار کشف "انسانهای وحشی" (بومیان آمریکا)، و مسئله عمر زمین چالشهای عظیمی را درباره درستی روایت "کتابمقدس" و برگزیدگی قومیهود مطرح کرده بود که متدینِ اندیشمند این قرن را در پیچوتاب میافکند و آتشبیاری "نبرد کتابها" میکرد.
تعابیری چون "دینطبیعی"، "قانونطبیعی"، و "حقطبیعی انسان"، همگی از ابداعات این قرن بود که در برابر "دینالهی"، قانونالهی"، و "حق و تکلیفِ الهی انسان" عَلَم شدند تا آتشی سهمگین در بیشه اندیشهها افروخته گشت.
میتوان گفت که انساناروپایی در قرنهفدهم، درحال گذار از "امر الوهی" به "امر انسانی" بود، تا بهطرف میانه قرن هجدهم، این گذار کامل شد. بدینترتیب، چرخش نگاه به "عصرکلاسیکها"ی فرهیختگان رنسانس بهبار نشست و افق عبرانیِ یهودیمسیحی در غبار مهجوری افتاد. چنین شد که عاطفه رنسانسی، در قرن هفدهم به "عاقله انسانی" بالغ گردید تا "عصر روشنگری" بهارِ این عاقله گردید.
ما در "تجددِ" خودمان این پیروزی عصر روشنگری را بهصورت بستهای حاضروآماده تحویل گرفتیم، بیآنکه ژرفای تحولات از آغاز رنسانس تا پایان قرنهفدهم را دریافت کرده باشیم یا کمترین خبری از عقبه طوفانی درازمدت تکوینش داشته باشیم. همین شد که اندیشه الهیاتی/فقهی/کلامی ما، محروم از تنشهای اندیشه الاهیاتی مسیحی در مواجهه با "مسائل"، یکباره "نتایج" آنهمه را تحویل گرفت و پیش روی خود نهاده یافت.
اگر بتوان "تجدد" ما را ابتر خواند، ابتریاش به این بود که ما "متجدد" نشدیم، بلکه بینابینیهایی شدیم که الاهیاتی میاندیشیدیم و (مثلاً) "متجدد" میزیستیم!
ادامه مطلب را اینجا بخوانید
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
در خلال دوسال گذشته سرگرم مروری بر تحولات فکری قرنهفدهم اروپا بودهام. این قرن را "قرنانقلابعلمی" و "قرن راسیونالیسم (عقلگرایی)" نیز نامیدهاند.
قرن هفدهم امتدادِ طبیعیِ عصر رنسانس بود. طی رنسانس یک سوگردانی از نگاه به چشمانداز عبرانی کتابمقدس که در قرونوسطا حاکم بود، به سوی نگاه به "عصرکلاسیکها" (یونان و روم) واقع شد. رنسانس آنقدر که بنمایه "عاطفی/ذوقی" داشت، سرشتِ فلسفی نداشت. بزرگان رنسانسی بیشتر هنرمندان و ادیبان و فناوران و عالمان بودند تا فیلسوفان. آن چرخشِ نگاه بهسوی عصر کلاسیکها نیز چرخشی عمدتاً عاطفی/ذوقی بود، که البته بسیار هم محوری بود. در رنسانس بیشتر "ذوقها" تغییر کرد تا بنمایههای اندیشگی. مردان رنسانسی همچنان متدینانی بهجد "مسیحی" بودند؛ اما آنچه بیشتر الهامبخش ایشان میشد، آنقدر که خصلتهای زیستجهانی یونان و روم شد، عهدجدید و سوانح مکاشفهآمیز مسیحی و افقهای رستگاری آنجهانی نبود. اشعار اُوید و ویرژیل و هوراس و هنر یونانی و زندگی یونانی و رومی و اساطیر آن دورانها اشتغالذهنی فرهیختگان رنسانسی گشت.
پیامدهای "فکریِ مترتب بر" این سوگردانی، به قرنهفدهم موکول گردید. این قرن، عصر عاطفه و هنر و اذواق زیستجهانی نبود، که رنسانس در آنها تیز تاخته و ژرفانشیناش کرده بود. اینک نوبت به درگیرشدن با چالشهای فکری برخاسته از میراثداریِ سوگردانی به عصر کلاسیکها رسیده بود. برای فهم اهمیتِ آن سوگردانی رنسانس و درگیرشدن قرن هفدهم با پیامدهای الاهیاتی/فلسفیاش، باید به تنافر بافتاری عصرکلاسیکها با جهانِ یهودیمسیحی توجه نمود.
تنافری اساسی بین عصرکلاسیکها و زیستجهانِ عبرانی (یهودیمسیحی) وجود داشت. اولی، "اینجهانی" و مثبتاندیش و متامل و آزاداندیش بود، ولی دومی "آنجهانی" و طالبرستگاری و مومنِ بیپرسش بود؛ اهلفکر نبود، نهایت "کلاماندیش" بود. این تنافر در عصر رنسانس به سطح خودآگاهی اروپایی ارتقاء نیافت، نیمهخودآگاه تا ناخودآگاه ماند. طی قرن هفدهم بود که این خودآگاهی، به تانی و دشواری شروع به تحقق کرد.
در قرنهفدهم طوفانی از فکر درگرفت. این قرن (برخلاف رنسانس) ادبیات و هنر ویژه پروپیمانی نداشت. شاید هم جنگهای مذهبی (کاتولیک/پروتستانت) که همه اروپا را بدل به کشتارگاه کرده بود، مجالی برای هنرورزی ننهاده بود، اما همین جنگها از آتشبیاران معرکه فکرها شد (مثلا در اندیشه سیاسی هابز).
فرهیختهی نمونهوار قرنهفدهمی (اگر بشود این تعبیر را بهکار برد) آدم متدینی بود که بر ایمانش، "عقل" نظارت میکرد و نقادش هم شده بود. جدالهای عظیم احتجاجات کلامی در روایی و نارواییِ منطوق "متنمقدس" محوریترین مبحث این قرن بود که به مدد صنعتچاپ در شمارگانی بسیار منتشر و خوانده میشد و اندیشمندان از هر گوشه اروپا به مصاف یکدیگر میرفتند؛ نبرد کتابها بود...!
سوای ماندگاریِ چرخش نگاه رنسانسی بهسوی آفاق یونانیرومی، در قرن هفدهم یافتههای نوی نجومی، زمینشناختی، از جمله مسئله سنگوارهها، کشفیات نو درباره تمدنهای باستانی چین و هند، درکنار کشف "انسانهای وحشی" (بومیان آمریکا)، و مسئله عمر زمین چالشهای عظیمی را درباره درستی روایت "کتابمقدس" و برگزیدگی قومیهود مطرح کرده بود که متدینِ اندیشمند این قرن را در پیچوتاب میافکند و آتشبیاری "نبرد کتابها" میکرد.
تعابیری چون "دینطبیعی"، "قانونطبیعی"، و "حقطبیعی انسان"، همگی از ابداعات این قرن بود که در برابر "دینالهی"، قانونالهی"، و "حق و تکلیفِ الهی انسان" عَلَم شدند تا آتشی سهمگین در بیشه اندیشهها افروخته گشت.
میتوان گفت که انساناروپایی در قرنهفدهم، درحال گذار از "امر الوهی" به "امر انسانی" بود، تا بهطرف میانه قرن هجدهم، این گذار کامل شد. بدینترتیب، چرخش نگاه به "عصرکلاسیکها"ی فرهیختگان رنسانس بهبار نشست و افق عبرانیِ یهودیمسیحی در غبار مهجوری افتاد. چنین شد که عاطفه رنسانسی، در قرن هفدهم به "عاقله انسانی" بالغ گردید تا "عصر روشنگری" بهارِ این عاقله گردید.
ما در "تجددِ" خودمان این پیروزی عصر روشنگری را بهصورت بستهای حاضروآماده تحویل گرفتیم، بیآنکه ژرفای تحولات از آغاز رنسانس تا پایان قرنهفدهم را دریافت کرده باشیم یا کمترین خبری از عقبه طوفانی درازمدت تکوینش داشته باشیم. همین شد که اندیشه الهیاتی/فقهی/کلامی ما، محروم از تنشهای اندیشه الاهیاتی مسیحی در مواجهه با "مسائل"، یکباره "نتایج" آنهمه را تحویل گرفت و پیش روی خود نهاده یافت.
اگر بتوان "تجدد" ما را ابتر خواند، ابتریاش به این بود که ما "متجدد" نشدیم، بلکه بینابینیهایی شدیم که الاهیاتی میاندیشیدیم و (مثلاً) "متجدد" میزیستیم!
ادامه مطلب را اینجا بخوانید
کانال نویسنده