بچه که بودم وقتی از مدرسه میومدم چسبِ کفشایِ صورتیِ عروسکیمو باز میکردم،دمِ درِ خونه ی همسایمون آل استارایِ خاکستری بود که روش با ماژیکِ مشکی یه چیزایی نوشته بودن.وقتی قمقمه قرمزمو میذاشتم کنار کیفِ سفیدِ باربیم،دختر همسایه با یه کیف شُلو وِلو هندزفریِ گره خورده از خونه میزد بیرون.وقتایی که بارون میومد و با ماشینِ بابام میومدم خونه اونو میدیدم که تنها زیر بارون راه میره.تا آخر شب انیمیشن میدیدم و وقتی میخواستم چراغ و خاموش کنم میدیدم که چراغ اتاق دخترِ همسایه روشنه و فکر میکردم اونم عاشقِ انیمیشنه!با این فکر خوابم میبرد.ده سالی ازم بزرگتر بود.ده سال زیاد نیست...اندازه انگشتایِ دستاس!یه روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پارچه سیاه رو دیوار خونه همسایس،اسم دختر همسایم روش بود.از مامانم پرسیدم که چیشده،هیچی نگفت یه لبخند تلخ زد و گریش بیشتر شد.
الان نه سالی گذشته و یه کیف شُل و وِل با یه هندزفری گره خورده گوشه اتاقمو یه جفت آل استار خاکستری جلوی در خودمونه.
الان نه سالی گذشته و یه کیف شُل و وِل با یه هندزفری گره خورده گوشه اتاقمو یه جفت آل استار خاکستری جلوی در خودمونه.