به صلیبی که روی تنش کشیده شده زل میزنم. پیراهنش را در آورده ام. سینه های چروکیده اش غرق در خون شده اند و تمامی بدنش سفت شده است. صلیب چوبی کوچکی را از جیبم در میاورم. تقریبا هر کسی در شهر یکی از اینها در خانه اش دارد. قلب پاره شده اش را از سینه بیرون میکشم و به جایش صلیب را وارد میکنم. حسی به من میگوید که جسدش را بیشتر پاره کنم ولی وقت آن را ندارم. کشتار حدود یک و نیم ساعت طول کشیده و مدت کمی تا سپیده دم باقیست. آرام از درب جلوی خانه بیرون میزنم و به سمت خانه خود میروم....
لباس هایم را در میاورم؛ قرار نیست دورشان بیندازم. با اینکه غرق در خون شده اند ولی دوستشان دارم. قلب هلا را که تقریبا نصف شده در همان ظرف شرابی میگذارم که قلب پسرش در آن است.
سپس با آرامشی عجیب به خواب فرو میروم...
لباس هایم را در میاورم؛ قرار نیست دورشان بیندازم. با اینکه غرق در خون شده اند ولی دوستشان دارم. قلب هلا را که تقریبا نصف شده در همان ظرف شرابی میگذارم که قلب پسرش در آن است.
سپس با آرامشی عجیب به خواب فرو میروم...