یک تپش شیرین ( ۱۱ ) :
هوای سنندج کم کم گرم تر می شد، اضطراب امتحان های میان ترم دانشجویان را فرا گرفته بود.از یک طرف زیبایی های طبیعت منطقه ی کوهستانی کردستان و از یک طرف تراکم امتحان های میان ترم و جدیت اساتید دانشگاه ،دانشجویان را در برزخی ؛ از زدن به دل طبیعت در این روزها و ماندن در خوابگاه ها و کتابخانه و درس خواندن ،قرار داده بود.این فشار بر دانشجویان رشته های علوم پایه بیشتر سنگینی می کرد.درس های دانشگاه با دبیرستان تفاوت های زیادی دارد، حجم زیاد کتاب ها و فرصت کم ، دانشجویان را وادار به تلاش بیشتری می کرد. معمولا تلفات واحد افتادن یا مشروطی در ترم های اول بیشتر است ،ترم اول ریاضی پایه ۱ و فیزیک پایه ۱ را با نمرات نسبتا ناپلئونی رد کرده بودم.
ریاضی پایه ۲ ، فیزیک پایه ۲ و معادلات دیفرانسیل درس های مهم این ترم بودند، درس ها بیشتر شده بود و باید وقت و تمرکز بیشتری را به خرج می دادی.با این اتفاق مهمی که برایم افتاده بود از هر دوی آن ها (نداشتن وقت و تمرکز ) بیشتر می ترسیدم. خوبی اش این بود وسایل ارتباطی مثل موبایل نداشتیم و تنها وسیله ی پیام رسان بین مان نگاه ها و خنده های مان بود.سپیده گاهی بعضی از جملات نامه هایی را که توسط پسرهای دانشگاه به دختران می نوشتند، می خواند و گاه گاه این اتفاقات نقل نشستن های مان می شد.از آینده می گفتیم ، از روزهای شیرینی که در گوشه ای از این کره خاکی برای خودمان ترسیم می کردیم. دختر با اراده و آینده نگری بود.از بچه ها و حتی نام بچه ها می گفتیم. در میان خنده ها و گونه های تپلش ، گاهی سکوتی نه چندان طولانی و نگرانی عمیقی را احساس می کردم.در سکوت هایش گاهی به نقطه ای دور نگاه می کرد انگار در دوگانگی خوشبختی و نگرانی قرار می گرفت.یک روز گفتم : " چیزی هست که نگرانت کند ؟ " خندید و گفت : " ...تو ! " گفتم : " چرا من ؟! " گفت : " ... از محافظه کاری و مخفی کاری ات می ترسم ! " ..فهمیدم منظورش چیست . خندیدم و گفتم : " من شاید گهگاهی شوخی کنم ،اما تو تنها پادشاه قلب من هستی .." ....
روزهای بهار، علی رغم طولانی بودن شان مثل برق و باد می گذشتند و شب های کوتاهش طولانی شده بود و سپری نمی شد.آسمان و ستاره های آن روزها شاهد نجواها و درد دل های من بود.درون من مالامال از عشق پاک الهی شده بود،دبیرستان که بودم یکی از شخصیت های مورد علاقه ام مولانا بود.عشق و محبت او به شمس برایم الگوی یک ارادت و عشق زمینی بود.همچون مولانا که خورشیدی زمینی داشت که وجود او را پر از شور و آتش عشق الهی می کرد،من هم روشنایی و خنکی سپیده ای را داشتم که وجودم را پر از نور خدایی می کرد. انگار همین دیروز بود که یکی از اساتید اخلاقم هنگام رفتن به دانشگاه بهم گفته بود که :" تو به جایی می روی که پدر ،مادر ، اطرافیانت آنجا نیستند .تو را نمی بینند ،اما خدا زمان و مکان را نمی شناسد او همه جا هست " . این کلام شیرین پارادایمی در زندگیم شده بود،یادم نمی آید روزی را بدون وضو به دانشگاه رفته باشم.وجود سپیده این باورها را در من عمیق تر کرده بود.آرامش عجیبی در هر دوی ما وجود داشت،اعتماد و اطمینان عمیقی بین مان بود.تازه معنی بعضی از واژه هایی را که شنیده بودم می فهمیدم ، سکینه و آرامش را داشتم تجربه می کردم .....
ادامه دارد ....
🌺🌺🌸🌺
@salam_58
هوای سنندج کم کم گرم تر می شد، اضطراب امتحان های میان ترم دانشجویان را فرا گرفته بود.از یک طرف زیبایی های طبیعت منطقه ی کوهستانی کردستان و از یک طرف تراکم امتحان های میان ترم و جدیت اساتید دانشگاه ،دانشجویان را در برزخی ؛ از زدن به دل طبیعت در این روزها و ماندن در خوابگاه ها و کتابخانه و درس خواندن ،قرار داده بود.این فشار بر دانشجویان رشته های علوم پایه بیشتر سنگینی می کرد.درس های دانشگاه با دبیرستان تفاوت های زیادی دارد، حجم زیاد کتاب ها و فرصت کم ، دانشجویان را وادار به تلاش بیشتری می کرد. معمولا تلفات واحد افتادن یا مشروطی در ترم های اول بیشتر است ،ترم اول ریاضی پایه ۱ و فیزیک پایه ۱ را با نمرات نسبتا ناپلئونی رد کرده بودم.
ریاضی پایه ۲ ، فیزیک پایه ۲ و معادلات دیفرانسیل درس های مهم این ترم بودند، درس ها بیشتر شده بود و باید وقت و تمرکز بیشتری را به خرج می دادی.با این اتفاق مهمی که برایم افتاده بود از هر دوی آن ها (نداشتن وقت و تمرکز ) بیشتر می ترسیدم. خوبی اش این بود وسایل ارتباطی مثل موبایل نداشتیم و تنها وسیله ی پیام رسان بین مان نگاه ها و خنده های مان بود.سپیده گاهی بعضی از جملات نامه هایی را که توسط پسرهای دانشگاه به دختران می نوشتند، می خواند و گاه گاه این اتفاقات نقل نشستن های مان می شد.از آینده می گفتیم ، از روزهای شیرینی که در گوشه ای از این کره خاکی برای خودمان ترسیم می کردیم. دختر با اراده و آینده نگری بود.از بچه ها و حتی نام بچه ها می گفتیم. در میان خنده ها و گونه های تپلش ، گاهی سکوتی نه چندان طولانی و نگرانی عمیقی را احساس می کردم.در سکوت هایش گاهی به نقطه ای دور نگاه می کرد انگار در دوگانگی خوشبختی و نگرانی قرار می گرفت.یک روز گفتم : " چیزی هست که نگرانت کند ؟ " خندید و گفت : " ...تو ! " گفتم : " چرا من ؟! " گفت : " ... از محافظه کاری و مخفی کاری ات می ترسم ! " ..فهمیدم منظورش چیست . خندیدم و گفتم : " من شاید گهگاهی شوخی کنم ،اما تو تنها پادشاه قلب من هستی .." ....
روزهای بهار، علی رغم طولانی بودن شان مثل برق و باد می گذشتند و شب های کوتاهش طولانی شده بود و سپری نمی شد.آسمان و ستاره های آن روزها شاهد نجواها و درد دل های من بود.درون من مالامال از عشق پاک الهی شده بود،دبیرستان که بودم یکی از شخصیت های مورد علاقه ام مولانا بود.عشق و محبت او به شمس برایم الگوی یک ارادت و عشق زمینی بود.همچون مولانا که خورشیدی زمینی داشت که وجود او را پر از شور و آتش عشق الهی می کرد،من هم روشنایی و خنکی سپیده ای را داشتم که وجودم را پر از نور خدایی می کرد. انگار همین دیروز بود که یکی از اساتید اخلاقم هنگام رفتن به دانشگاه بهم گفته بود که :" تو به جایی می روی که پدر ،مادر ، اطرافیانت آنجا نیستند .تو را نمی بینند ،اما خدا زمان و مکان را نمی شناسد او همه جا هست " . این کلام شیرین پارادایمی در زندگیم شده بود،یادم نمی آید روزی را بدون وضو به دانشگاه رفته باشم.وجود سپیده این باورها را در من عمیق تر کرده بود.آرامش عجیبی در هر دوی ما وجود داشت،اعتماد و اطمینان عمیقی بین مان بود.تازه معنی بعضی از واژه هایی را که شنیده بودم می فهمیدم ، سکینه و آرامش را داشتم تجربه می کردم .....
ادامه دارد ....
🌺🌺🌸🌺
@salam_58