🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۴
مرتضی گاه سراسیمه بلند می شود و دایی را صدا می زند و گریه می کند.
شکم به یقین تبدیل می شود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده.
دلم را به دریا می زنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون می گردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا می گوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض می گویم:" میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش می کنم."
مرتضی سرفه ای می کند و با صدای خش داری می گوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
_پس بگین کجاست؟ ....بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟... کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون می رود و من جوابم را از مرتضی می خواهم.
در حالی که بازویش را گرفته و درد می کشد، زبان به سخن می گشاید و می گوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...
فضای حجره برایم تیره و تار می شود و با ناباوری می گویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک می کند و می گوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند می شود. باورم نمی شود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام می کنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...
گیجِ گیج شدم. اصلا نمی دانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای می نشینم و چادرم را روی سرم می کشم و های های گریه می کنم.
نمی دانم چقدر می گذرد که چشمانم می سوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و می بینم مرتضی هنوز گریه می کند.
وقتی متوجه سنگینی نگاهم می شود؛ می گوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...
داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم می کشم و خودم را مچاله می کنم.
صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم حاج آقا بالای سر مرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
چهره اش مظلوم تر از همیشه است و غم، لبخندِ روی لبانش را دزدیده بود. بلند می شوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می روم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم می دهد و چای برایم می گذارد.
اصرار دارد همان جا نماز بخوانم، قبول می کنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را می نوشم و تشکر می کنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره می روم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به مرتضی می دهد.
چند لقمه ای پنیر می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا با اخم می گوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمی دونن یا خوشمزه نبود؟
_این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمی رفت.
حاج آقا لبش را گاز می گیرد و استغفرلله ای می گوید.
بعد هم لبخند تلخی می زند و می گوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
_من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش می زند.
لیوانی را پر از آب می کنم و جلویش می گیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را می گیرد.
حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟
من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده می گوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده می گوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
_خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع می کند به خندیدن و مرتضی هم الکی می خندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه می کنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای مرتضی را نمی فهمم.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۴
مرتضی گاه سراسیمه بلند می شود و دایی را صدا می زند و گریه می کند.
شکم به یقین تبدیل می شود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده.
دلم را به دریا می زنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون می گردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا می گوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض می گویم:" میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش می کنم."
مرتضی سرفه ای می کند و با صدای خش داری می گوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
_پس بگین کجاست؟ ....بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟... کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون می رود و من جوابم را از مرتضی می خواهم.
در حالی که بازویش را گرفته و درد می کشد، زبان به سخن می گشاید و می گوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...
فضای حجره برایم تیره و تار می شود و با ناباوری می گویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک می کند و می گوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند می شود. باورم نمی شود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام می کنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...
گیجِ گیج شدم. اصلا نمی دانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای می نشینم و چادرم را روی سرم می کشم و های های گریه می کنم.
نمی دانم چقدر می گذرد که چشمانم می سوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و می بینم مرتضی هنوز گریه می کند.
وقتی متوجه سنگینی نگاهم می شود؛ می گوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...
داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم می کشم و خودم را مچاله می کنم.
صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم حاج آقا بالای سر مرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
چهره اش مظلوم تر از همیشه است و غم، لبخندِ روی لبانش را دزدیده بود. بلند می شوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می روم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم می دهد و چای برایم می گذارد.
اصرار دارد همان جا نماز بخوانم، قبول می کنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را می نوشم و تشکر می کنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره می روم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به مرتضی می دهد.
چند لقمه ای پنیر می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا با اخم می گوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمی دونن یا خوشمزه نبود؟
_این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمی رفت.
حاج آقا لبش را گاز می گیرد و استغفرلله ای می گوید.
بعد هم لبخند تلخی می زند و می گوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
_من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش می زند.
لیوانی را پر از آب می کنم و جلویش می گیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را می گیرد.
حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟
من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده می گوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده می گوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
_خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع می کند به خندیدن و مرتضی هم الکی می خندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه می کنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای مرتضی را نمی فهمم.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)