#۲۶
ستاره:
شانههایم را سمت پشتی سفید تخت بالا کشیدم و با کوسن کوچک کنار دستم انحنای کمرم را پر کردم.
سام داخل حمام اتاق خواب بود و صدای برخورد آب بر روی کاشیهای حمام، درون اتاق را پر کرده بود.
موهایم را یک سمت شانهام ریختم. بالشت زیر سر سام را به بینیام نزدیک کردم و همراه با بستن چشمانم دمی عمیق از رایحهی به جا مانده روی ملافهاش گرفتم... وجودم میان هیئت و عطر تنش غرق شد.
هر چند کوتاه، هر چند بدون عمق، ولی من در این لحظه که در حریم این خانه و روی این تخت پیچیده بودم به هر آنچه که متعلق به این مرد است، احساس خوشبختی میکنم.
صدای قدمهای خیساش روی کفپوش سرامیکی تمام توجهام را جلب خود کرد.
کلاه حولهی تن پوشاش را روی موهایش کشیده و حین قدم برداشتن سمت تخت، انگشتانش هم مشغول خشک کردن موهایش شد.
_سلام عزیزم، صبح بخیر.
لبخندم شبیه طلوع آفتاب از پشت کوه، به آرامی تمام صورتم را پُرکرد و تابید به نگاه او.
_سلام عزیزدلم.. صبح من که با دیدن تو بخیر شد امیدوارم صبح تو هم بخیر بشه.
در انتهاییترین قسمت تخت نشست و قسمت اعظمی از تشک تخت زیر سنگینی جسمش پایین رفت.
_صدای آب بیدارت کرد؟ من الان لباس میپوشم و میرم، تو خوابت رو ادامه بده و از اینکه تمام تخت متعلق به خودته لذت ببر.
لبم را کج کردم. چند مرتبه پلک زدم و ابرو بالا انداختم.
_خواب بدون تو! لذت از تنهایی؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟ من دلم میخواد همه چیز این دنیا رو با تو تقسیم کنم، همه چیز رو به جز درد و مرگم رو.
لبخند زد... هیاهوی لبخند ساختگیاش زیر پوستم دوید.
نگاه کرد... من را نه، دیواری را که هر روز روبه روی آن از خواب بیدار میشد.
_یه چند وقت سرم شلوغه و نمیتونم زیاد خونه بمونم، اگه میدونی واسهت سخته که ببرمت خونه، پیش مامان اینا.
چنگ انداختم به روتختی روی شکمم و انگشتانم را با حرص درون بافت نرمش فرو کردم. درد منزجر کنندهای به دنبال این حرفش در وجودم جریان یافت.
من هراس کم بودن داشتم... وحشت گم شدن و پیدا نشدن در چشمان این مرد را داشتم.
قلب ناخوش احوالم لرزید و به تبعیت از ان چانهام و بعد صدایم...
_سام! من و تو جلوی چشم هم بزرگ شدیم، کنار هم نفس کشیدیم، زیر یه سقف خوابیدیم و بیدار شدیم، من عاشق تو شدم و تو هم من رو دوست داشتی. چی شد که نظرت راجع به من عوض شد؟
اجازه داد به چشمان قهوهای رنگش زل بزنم تا مثل همیشه در پرده ابهام نگاهش بمانم و غریبانه به دنبال فهمیدن احساس گمناماش بگردم.
_من همیشه دوست داشتم و خواهم داشت. خاطرات و احساسات کودکی چیزی نیست که در گذشته باقی بمونه و به آینده سرایت نکنه، این دو تا باهم و همراه با جسم و روح آدم بزرگ میشن و به زندگی خودشون ادامه میدن.
این مرد واقعاً مرا دوست داشت؟ پس چرا با سردی نگاهش اذیتم میکرد! چرا با گرمای حرفهایش اذیت میشدم! مگر عشق قاتل و شکنجهگر بود؟
عشق را فهمیده بودم... دو نفر در کنار هم بودن حالشان خوب باشد.
سام کنار من حالش خوب نبود، هر چند که من اقرار میکردم و او انکار.
چقدر زندگی من عجیب بود... کسی که عشق را به من آموخت عاشقم نیست.
@sara_raygan
ستاره:
شانههایم را سمت پشتی سفید تخت بالا کشیدم و با کوسن کوچک کنار دستم انحنای کمرم را پر کردم.
سام داخل حمام اتاق خواب بود و صدای برخورد آب بر روی کاشیهای حمام، درون اتاق را پر کرده بود.
موهایم را یک سمت شانهام ریختم. بالشت زیر سر سام را به بینیام نزدیک کردم و همراه با بستن چشمانم دمی عمیق از رایحهی به جا مانده روی ملافهاش گرفتم... وجودم میان هیئت و عطر تنش غرق شد.
هر چند کوتاه، هر چند بدون عمق، ولی من در این لحظه که در حریم این خانه و روی این تخت پیچیده بودم به هر آنچه که متعلق به این مرد است، احساس خوشبختی میکنم.
صدای قدمهای خیساش روی کفپوش سرامیکی تمام توجهام را جلب خود کرد.
کلاه حولهی تن پوشاش را روی موهایش کشیده و حین قدم برداشتن سمت تخت، انگشتانش هم مشغول خشک کردن موهایش شد.
_سلام عزیزم، صبح بخیر.
لبخندم شبیه طلوع آفتاب از پشت کوه، به آرامی تمام صورتم را پُرکرد و تابید به نگاه او.
_سلام عزیزدلم.. صبح من که با دیدن تو بخیر شد امیدوارم صبح تو هم بخیر بشه.
در انتهاییترین قسمت تخت نشست و قسمت اعظمی از تشک تخت زیر سنگینی جسمش پایین رفت.
_صدای آب بیدارت کرد؟ من الان لباس میپوشم و میرم، تو خوابت رو ادامه بده و از اینکه تمام تخت متعلق به خودته لذت ببر.
لبم را کج کردم. چند مرتبه پلک زدم و ابرو بالا انداختم.
_خواب بدون تو! لذت از تنهایی؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟ من دلم میخواد همه چیز این دنیا رو با تو تقسیم کنم، همه چیز رو به جز درد و مرگم رو.
لبخند زد... هیاهوی لبخند ساختگیاش زیر پوستم دوید.
نگاه کرد... من را نه، دیواری را که هر روز روبه روی آن از خواب بیدار میشد.
_یه چند وقت سرم شلوغه و نمیتونم زیاد خونه بمونم، اگه میدونی واسهت سخته که ببرمت خونه، پیش مامان اینا.
چنگ انداختم به روتختی روی شکمم و انگشتانم را با حرص درون بافت نرمش فرو کردم. درد منزجر کنندهای به دنبال این حرفش در وجودم جریان یافت.
من هراس کم بودن داشتم... وحشت گم شدن و پیدا نشدن در چشمان این مرد را داشتم.
قلب ناخوش احوالم لرزید و به تبعیت از ان چانهام و بعد صدایم...
_سام! من و تو جلوی چشم هم بزرگ شدیم، کنار هم نفس کشیدیم، زیر یه سقف خوابیدیم و بیدار شدیم، من عاشق تو شدم و تو هم من رو دوست داشتی. چی شد که نظرت راجع به من عوض شد؟
اجازه داد به چشمان قهوهای رنگش زل بزنم تا مثل همیشه در پرده ابهام نگاهش بمانم و غریبانه به دنبال فهمیدن احساس گمناماش بگردم.
_من همیشه دوست داشتم و خواهم داشت. خاطرات و احساسات کودکی چیزی نیست که در گذشته باقی بمونه و به آینده سرایت نکنه، این دو تا باهم و همراه با جسم و روح آدم بزرگ میشن و به زندگی خودشون ادامه میدن.
این مرد واقعاً مرا دوست داشت؟ پس چرا با سردی نگاهش اذیتم میکرد! چرا با گرمای حرفهایش اذیت میشدم! مگر عشق قاتل و شکنجهگر بود؟
عشق را فهمیده بودم... دو نفر در کنار هم بودن حالشان خوب باشد.
سام کنار من حالش خوب نبود، هر چند که من اقرار میکردم و او انکار.
چقدر زندگی من عجیب بود... کسی که عشق را به من آموخت عاشقم نیست.
@sara_raygan