#۲۹
پروانه:
معذب روی صندلی نرم و چرم ماشین جا بجا شدم. هنوز هم باورم نمیشد که درون این جعبهی آهنی سر بسته و قیمتی کنار دست این مرد نشستهام.
_یادم باشه به کیان بگم فکر یه سرویس واسه کارمنداش باشه.
دستهی کیفم را که چرمش در چند جا پوسته پوسته و کنده شده بود، درون مشت دستم فشار دادم و بیشتر خودم را جمع کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_نیازی نیست. بیشتر کارمندها مسیرشون به آژانس نزدیکه.
نگاهش همچنان به مسیر پیش رویش بود. با دستش فرمان را یک دور کامل زد و پیچید درون خیابان.
_ولی تو مسیرت دوره.
تند و بیصدا نفس کشیدم... هوا زیادی برای نجات من خساست به خرج میداد.
_بیشتر روزها رو با کاوه بر میگردم. یعنی بعد از این که آقا کیان رو رسوندیم با هم بر میگردیم، من مشکلی ندارم.
نیم نگاهی به صورتم انداخت و من مثل بستنی در هوای گرم تابستان وا رفتم.
_کیان زیاد ازت تعریف میکنه، با شناختی که ازش دارم ندیدم تا این سن با یه جنس مخالف تا این حد اُخت بشه، میگه حرفهات آرومش میکنه و گاهاً قانع.
بوی عطرش شامهام را پر کرده بود... رایحهای خنک و متفاوت و گران قیمت. شبیه به خودش نبود؟
_آقا کیان به من لطف دارن وگرنه من کار خاصی نمیکنم.
پوزخند زد آن هم با صدای بلند.
_بهتره یه چیزی رو از همین روز اولی برات شفاف سازی کنم. توی این مدت که در غیاب کیان من رییس آژانس هستم، دوست ندارم باهام رسمی باشی و اینکه متنفرم اول اسمم یه آقا بچسبونی یا بدتر با اسم خانوادگیم خطابم کنی. با من راحت باش همونطور که با کیان هستی.
سرعتش را کم کرد و بیمحابا به صورتم چشم دوخت.
_باشه پروانه؟
زبانم قفل شد. سرم برای پاسخ دادن به تکاپو افتاد و آرام بالا و پایین شد. مرا چه مرگم میشد در کنار این مرد؟
_خب حالا از خودت بگو، مسیر طولانی و خسته کنندهست میتونیم با حرف زدن حواسمون رو پرت کنیم.
دلم به طرز عجیبی وسوسهی کشیدن یک نخ از سیگارهای درون کیفم را داشت و تمام سیستم عصبی بدنم از کار افتاده بود.
_من چیز مهمی برای گفتن ندارم.
سرعتش کمی بیشتر شد. شانههای پهن و قد بلندش فضای زیاده از حدی را اشغال کرده بود.
_باشه پس در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف میزنیم. دوست پسر داری؟
@sara_raygan
پروانه:
معذب روی صندلی نرم و چرم ماشین جا بجا شدم. هنوز هم باورم نمیشد که درون این جعبهی آهنی سر بسته و قیمتی کنار دست این مرد نشستهام.
_یادم باشه به کیان بگم فکر یه سرویس واسه کارمنداش باشه.
دستهی کیفم را که چرمش در چند جا پوسته پوسته و کنده شده بود، درون مشت دستم فشار دادم و بیشتر خودم را جمع کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_نیازی نیست. بیشتر کارمندها مسیرشون به آژانس نزدیکه.
نگاهش همچنان به مسیر پیش رویش بود. با دستش فرمان را یک دور کامل زد و پیچید درون خیابان.
_ولی تو مسیرت دوره.
تند و بیصدا نفس کشیدم... هوا زیادی برای نجات من خساست به خرج میداد.
_بیشتر روزها رو با کاوه بر میگردم. یعنی بعد از این که آقا کیان رو رسوندیم با هم بر میگردیم، من مشکلی ندارم.
نیم نگاهی به صورتم انداخت و من مثل بستنی در هوای گرم تابستان وا رفتم.
_کیان زیاد ازت تعریف میکنه، با شناختی که ازش دارم ندیدم تا این سن با یه جنس مخالف تا این حد اُخت بشه، میگه حرفهات آرومش میکنه و گاهاً قانع.
بوی عطرش شامهام را پر کرده بود... رایحهای خنک و متفاوت و گران قیمت. شبیه به خودش نبود؟
_آقا کیان به من لطف دارن وگرنه من کار خاصی نمیکنم.
پوزخند زد آن هم با صدای بلند.
_بهتره یه چیزی رو از همین روز اولی برات شفاف سازی کنم. توی این مدت که در غیاب کیان من رییس آژانس هستم، دوست ندارم باهام رسمی باشی و اینکه متنفرم اول اسمم یه آقا بچسبونی یا بدتر با اسم خانوادگیم خطابم کنی. با من راحت باش همونطور که با کیان هستی.
سرعتش را کم کرد و بیمحابا به صورتم چشم دوخت.
_باشه پروانه؟
زبانم قفل شد. سرم برای پاسخ دادن به تکاپو افتاد و آرام بالا و پایین شد. مرا چه مرگم میشد در کنار این مرد؟
_خب حالا از خودت بگو، مسیر طولانی و خسته کنندهست میتونیم با حرف زدن حواسمون رو پرت کنیم.
دلم به طرز عجیبی وسوسهی کشیدن یک نخ از سیگارهای درون کیفم را داشت و تمام سیستم عصبی بدنم از کار افتاده بود.
_من چیز مهمی برای گفتن ندارم.
سرعتش کمی بیشتر شد. شانههای پهن و قد بلندش فضای زیاده از حدی را اشغال کرده بود.
_باشه پس در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف میزنیم. دوست پسر داری؟
@sara_raygan