#۳۲
کاپیتان و کیان جزو معدود آدمهایی بودند که تابوهای جهان سومی را کنار میگذاشتن و به انسانها فارغ از پوششان و موقعیت اجتماعیشان نگاه میکردند. ظاهربین نبودند و برداشتشان از آدمها منتهی به درونشان میشد نه برونشان.
این مرد لیاقت دوست داشته شدن را داشت، برازندهی دریافت عشق بیکم و کاست یک زن بود... خوشبحال زنش که این خوشبختی را قسمت شده بود.
دخیل بستم به دروغهای مصلحتی که بدون ارتکاب گناه آبروی آدم را میخریدند.
_به خاطر حرف شما نبود، گلوم خشک شده. چه خوب که همسرتون به درسش ادامه داده منم خیلی علاقه دارم به ادامه تحصیل.
بدون تغییر مسیر نگاهش یخچال کنسولی ماشین را باز کرد و یک پاکت کوچک آبمیوه را بیرون آورد و سمتم گرفت.
_بخورش. نمیدونم هلو دوست داری یا نه، ولی اگه دوست هم نداشته باشی مهم نیست چون فقط دوتا آبمیوه دارم که هر دوتاشون همین طعم رو دارن.
لبخند بیچشم و رویم را که در حال ولو شدن روی پهنای صورتم بود با تشر جمع کردم و حین گرفتن پاکت آبمیوه تمام تلاشم را کردم که انگشتم به انگشتانش برخورد نکند.
_ممنون
مردد پرسید:
_چند سالته؟ تحصیلاتت رو تا چه مقطعی ادامه دادی؟
در حال کلنجار رفتن با روکش نایلونی نی چسبیده به پاکت بودم... بهانه خوبی بود برای دزدیدن نگاهم و مشغول کردن حواسم.
_هجده سالمه، دیپلم ریاضیم رو امسال گرفتم.
تعجب کرد، از چه چیز...؟! نمیدانم.
_خب این که خیلی خوبه، تو تازه اول راهی و میتونی درس بخونی و وارد دانشگاه بشی. به اینکه چیکاره بشی فکر کردی؟
فکر کرده بودم؟ من هر لحظه از زندگیام را با رویای پرواز و تجربه شغل این مرد سپری کرده بودم.
کاپیتان بیآنکه خودش بداند، تمام زوایا و رویاها و اهداف مرا تحت سیطره خود قرار داده بود و حال کنجکاوانه از آن میپرسید!
_دوست دارم شغلم شبیه شما باشه. پرواز کردن رو دوست دارم.
چند ثانیهی انگشت شمار نگاهم کرد... در پی چه چیز میگشت در چهرهام!
_خب واسهش تلاش کن، سخته ولی غیر ممکن نیست. هر رویا و آرزویی که توی ضمیر ناخودآگاهت شکل بگیره میتونه از تلاش و پشتکارت تغذیه کنه و رشد کنه، تا جایی که یه روز ثمرهش به بار بشینه و از رویا و هدف بودن دور بشه و به واقعیت زندگیت شدن نزدیک.
حرفهایش قشنگ بود یا من اشتباه فکر میکنم...!
به شنیدهها و دیدههای خودم اعتباری نیست، چون همیشه کاپیتان را مردی مبرا از هر نقص و عیبی دانستهام که بر موفقیت و خوبی اِشراف کامل دارد.
@sara_raygan
کاپیتان و کیان جزو معدود آدمهایی بودند که تابوهای جهان سومی را کنار میگذاشتن و به انسانها فارغ از پوششان و موقعیت اجتماعیشان نگاه میکردند. ظاهربین نبودند و برداشتشان از آدمها منتهی به درونشان میشد نه برونشان.
این مرد لیاقت دوست داشته شدن را داشت، برازندهی دریافت عشق بیکم و کاست یک زن بود... خوشبحال زنش که این خوشبختی را قسمت شده بود.
دخیل بستم به دروغهای مصلحتی که بدون ارتکاب گناه آبروی آدم را میخریدند.
_به خاطر حرف شما نبود، گلوم خشک شده. چه خوب که همسرتون به درسش ادامه داده منم خیلی علاقه دارم به ادامه تحصیل.
بدون تغییر مسیر نگاهش یخچال کنسولی ماشین را باز کرد و یک پاکت کوچک آبمیوه را بیرون آورد و سمتم گرفت.
_بخورش. نمیدونم هلو دوست داری یا نه، ولی اگه دوست هم نداشته باشی مهم نیست چون فقط دوتا آبمیوه دارم که هر دوتاشون همین طعم رو دارن.
لبخند بیچشم و رویم را که در حال ولو شدن روی پهنای صورتم بود با تشر جمع کردم و حین گرفتن پاکت آبمیوه تمام تلاشم را کردم که انگشتم به انگشتانش برخورد نکند.
_ممنون
مردد پرسید:
_چند سالته؟ تحصیلاتت رو تا چه مقطعی ادامه دادی؟
در حال کلنجار رفتن با روکش نایلونی نی چسبیده به پاکت بودم... بهانه خوبی بود برای دزدیدن نگاهم و مشغول کردن حواسم.
_هجده سالمه، دیپلم ریاضیم رو امسال گرفتم.
تعجب کرد، از چه چیز...؟! نمیدانم.
_خب این که خیلی خوبه، تو تازه اول راهی و میتونی درس بخونی و وارد دانشگاه بشی. به اینکه چیکاره بشی فکر کردی؟
فکر کرده بودم؟ من هر لحظه از زندگیام را با رویای پرواز و تجربه شغل این مرد سپری کرده بودم.
کاپیتان بیآنکه خودش بداند، تمام زوایا و رویاها و اهداف مرا تحت سیطره خود قرار داده بود و حال کنجکاوانه از آن میپرسید!
_دوست دارم شغلم شبیه شما باشه. پرواز کردن رو دوست دارم.
چند ثانیهی انگشت شمار نگاهم کرد... در پی چه چیز میگشت در چهرهام!
_خب واسهش تلاش کن، سخته ولی غیر ممکن نیست. هر رویا و آرزویی که توی ضمیر ناخودآگاهت شکل بگیره میتونه از تلاش و پشتکارت تغذیه کنه و رشد کنه، تا جایی که یه روز ثمرهش به بار بشینه و از رویا و هدف بودن دور بشه و به واقعیت زندگیت شدن نزدیک.
حرفهایش قشنگ بود یا من اشتباه فکر میکنم...!
به شنیدهها و دیدههای خودم اعتباری نیست، چون همیشه کاپیتان را مردی مبرا از هر نقص و عیبی دانستهام که بر موفقیت و خوبی اِشراف کامل دارد.
@sara_raygan