#۳۴
اخم کرد و انگشت شستش را به پره بینیاش کشید... دلخور شده بود!
_من منظورم کمک مالی نبود چون میدونم وقتی این اجازه رو به کیان ندادی هرگز به من هم نمیدی. میخواستم با حرف زدن، هرازچندگاهی مثل امروز با هم اختلاط کنیم، همین.
رنجیدگیام چمدان به دست رفت و شرمندگی با پیژامه و بالشت آمد.
لحنم نرم و دلجویانه شد.
_معذرت میخوام که منظورتون رو اشتباه برداشت کردم. آدمیزاد وقتی یه ضعف داشته باشه هر بحث مربوط و نامربوطی رو با یه سه نقطه میچسبونه به مشکل خودش.
اخمهایش هنوز هم پا برجا بود و این برای من یعنی دردی خارج از چهارچوب زندگی شخصیام... وحشتناکترین چیزی که در این دنیا میتوانست برایم اتفاق بیافتد همین بود، من باعث رنجش کاپیتان شده باشم!
بی توجه به لحن دلجویانهام گفت:
_بیخیال...
ماشین توقف کرد. چشمانم با اشتیاق به سمت ایستگاه اتوبوس پیش رویم رفت و انگشتانم با سر دویدن سمت دستگیرهی در.
قبل از گذاشتن پا روی آسفالت خیابان بیاراده ادامه داد حرفش را.
_تا حالا شده با خدا قهر کنی ولی در عین حال منتظر یه معجزه از سمتش باشی تا بفهمی که اون حواسش بهت هست و باهات قهر نیست؟
در دلش چه میگذشت که میتوانستم انعکاس آشوب دلش را در چشمانش هم ببینم!
_چندین بار توی گذشتهم این اتفاق افتاده، اما فهمیدم که خدا ما رو میبینه، این ما هستیم که خدا رو نمیبینیم.
کاپیتان سکوت کرد و پاهای من برای رفتن استخاره.
_چرا آدرس خونه تون رو ندادی تا برسونمت؟ ترافیک تهران و گرمای این هوا آدم رو ذله میکنه.
پیاده شدم و دستهی کیفم را روی شانهام انداختم و کمرم را کمی خم کردم برای دیدن چهرهاش درون قاب خالی پنجره.
_مرسی تا اینجا هم کلی بهتون زحمت دادم.
با پرستیژ خاص خودش یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را لبه پنجره باز کنار دستش و با لبخند گفت:
_مگه نگفتم با من رسمی نباش و اینقدر هم تعارف نکن!
لبخندش مسری بود، به لبهای من هم سرایت کرد.
_باشه از این به بعد با لحن دوستانه با هم حرف میزنیم، ولی خب نمیتونم سام صدات بزنم چون خیلی وقته که اسم کاپیتان توی ذهنم جا گرفته و تو دهنم راه افتاده.
همراه با راست کردن قامتم صدایم زد و من باز به حالت اول برگشتم.
_پروانه؟
@sara_raygan
اخم کرد و انگشت شستش را به پره بینیاش کشید... دلخور شده بود!
_من منظورم کمک مالی نبود چون میدونم وقتی این اجازه رو به کیان ندادی هرگز به من هم نمیدی. میخواستم با حرف زدن، هرازچندگاهی مثل امروز با هم اختلاط کنیم، همین.
رنجیدگیام چمدان به دست رفت و شرمندگی با پیژامه و بالشت آمد.
لحنم نرم و دلجویانه شد.
_معذرت میخوام که منظورتون رو اشتباه برداشت کردم. آدمیزاد وقتی یه ضعف داشته باشه هر بحث مربوط و نامربوطی رو با یه سه نقطه میچسبونه به مشکل خودش.
اخمهایش هنوز هم پا برجا بود و این برای من یعنی دردی خارج از چهارچوب زندگی شخصیام... وحشتناکترین چیزی که در این دنیا میتوانست برایم اتفاق بیافتد همین بود، من باعث رنجش کاپیتان شده باشم!
بی توجه به لحن دلجویانهام گفت:
_بیخیال...
ماشین توقف کرد. چشمانم با اشتیاق به سمت ایستگاه اتوبوس پیش رویم رفت و انگشتانم با سر دویدن سمت دستگیرهی در.
قبل از گذاشتن پا روی آسفالت خیابان بیاراده ادامه داد حرفش را.
_تا حالا شده با خدا قهر کنی ولی در عین حال منتظر یه معجزه از سمتش باشی تا بفهمی که اون حواسش بهت هست و باهات قهر نیست؟
در دلش چه میگذشت که میتوانستم انعکاس آشوب دلش را در چشمانش هم ببینم!
_چندین بار توی گذشتهم این اتفاق افتاده، اما فهمیدم که خدا ما رو میبینه، این ما هستیم که خدا رو نمیبینیم.
کاپیتان سکوت کرد و پاهای من برای رفتن استخاره.
_چرا آدرس خونه تون رو ندادی تا برسونمت؟ ترافیک تهران و گرمای این هوا آدم رو ذله میکنه.
پیاده شدم و دستهی کیفم را روی شانهام انداختم و کمرم را کمی خم کردم برای دیدن چهرهاش درون قاب خالی پنجره.
_مرسی تا اینجا هم کلی بهتون زحمت دادم.
با پرستیژ خاص خودش یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را لبه پنجره باز کنار دستش و با لبخند گفت:
_مگه نگفتم با من رسمی نباش و اینقدر هم تعارف نکن!
لبخندش مسری بود، به لبهای من هم سرایت کرد.
_باشه از این به بعد با لحن دوستانه با هم حرف میزنیم، ولی خب نمیتونم سام صدات بزنم چون خیلی وقته که اسم کاپیتان توی ذهنم جا گرفته و تو دهنم راه افتاده.
همراه با راست کردن قامتم صدایم زد و من باز به حالت اول برگشتم.
_پروانه؟
@sara_raygan