#۳۸
تکهی بزرگی از گوجه له شده زیر دندانم رفت و طعم دهانم را عوض کرد.
_زن داره...
قاشق نیمه پر و نزدیک به لبش را به بشقاب پس داد و با صدایی ضعیف طوری که مجید در آن طرف اتاق متوجهاش نشود، گفت:
_مگه این خبر تازهست؟ مدام پی شنیدن این حرف از دهن خودش بودی، دیگه چه ککی افتاده به تنبونت؟
_خبر تازه ای نیست...دلم گرفته، همین.
شادی از گوشهی چشم به مجید نگاه کرد که از قله رختخوابها صعود میکرد و با پتوهای ملافهپوش سقوط.
صدایش زد.
_مجید؟
از روی تشک زیر پایش بلند شد و با شتاب خودش را به شادی رساند. روی استخوان گونههایش قطرههای ریز و براق عرق بود.
_چیه آبجی؟
شادی کمی گردنش را بالا کشید و گفت:
_ته بشقاب غذات رو هم که صاف کردی پس چرا نمیری کمک مامان و ننه گلاب؟ این همه هارت و هورت میکردی که من مرد خونهم، پس چی شد؟ همین قدر بود مردونگیت!
مجید با سر آستین پیراهن تیم موردعلاقهاش عرق روی گونهاش را پاک کرد و مثل یک ابزار دم دستی از اینکه به کار میآید مطیع و شادمان گفت:
_همین الان میرم آبجی.
نگاه شادی تا گمشدن مجید از اتاق همراه شد و بعد از آن برگشت سمت من.
_ببین پروانه... خوب میدونی رگ میدم که دلت نشکنه، ولی با همین چند کلاس سوادم بهت میگم دست از احساست بکش. درسته که ما فقیریم، ولی خونه خراب کن نیستیم.
مقنعه را از سرم بیروون کشیدم و موهایم روی شانههایم رها شد. دشتم را پشت گردنم کشیدم، خیس بود از عرق. هوای اتاق هم از گرما دم کرده بود و دلم نمیخواست تقاضای روشن کردن پنکهی چند پره آبی رنگ گوشهی اتاق را بکنم چون پرههایش گویی شبیه دوندههای ماراتن به دنبال ارقام روی قبض برق میدویدند و آن را بالا میبردند.
_من رو اینجوری شناختی؟ من کی چشم به مرد متاهل داشتم! ولی نمیشه که همین الان قصد کنم به فراموش کردنش و فردا صبح یادم بره. احساسات که پفک نیست بگی میشینم تا تهش رو میخورم و بعد جلد خالیش رو پرت میکنم تو سطل آشغال.
دستان گره خوردهاش را روی پایش گذاشت، چشمانش را باریک کرد و گفت:
_پس میخوای چیکار کنی؟
@sara_raygan
تکهی بزرگی از گوجه له شده زیر دندانم رفت و طعم دهانم را عوض کرد.
_زن داره...
قاشق نیمه پر و نزدیک به لبش را به بشقاب پس داد و با صدایی ضعیف طوری که مجید در آن طرف اتاق متوجهاش نشود، گفت:
_مگه این خبر تازهست؟ مدام پی شنیدن این حرف از دهن خودش بودی، دیگه چه ککی افتاده به تنبونت؟
_خبر تازه ای نیست...دلم گرفته، همین.
شادی از گوشهی چشم به مجید نگاه کرد که از قله رختخوابها صعود میکرد و با پتوهای ملافهپوش سقوط.
صدایش زد.
_مجید؟
از روی تشک زیر پایش بلند شد و با شتاب خودش را به شادی رساند. روی استخوان گونههایش قطرههای ریز و براق عرق بود.
_چیه آبجی؟
شادی کمی گردنش را بالا کشید و گفت:
_ته بشقاب غذات رو هم که صاف کردی پس چرا نمیری کمک مامان و ننه گلاب؟ این همه هارت و هورت میکردی که من مرد خونهم، پس چی شد؟ همین قدر بود مردونگیت!
مجید با سر آستین پیراهن تیم موردعلاقهاش عرق روی گونهاش را پاک کرد و مثل یک ابزار دم دستی از اینکه به کار میآید مطیع و شادمان گفت:
_همین الان میرم آبجی.
نگاه شادی تا گمشدن مجید از اتاق همراه شد و بعد از آن برگشت سمت من.
_ببین پروانه... خوب میدونی رگ میدم که دلت نشکنه، ولی با همین چند کلاس سوادم بهت میگم دست از احساست بکش. درسته که ما فقیریم، ولی خونه خراب کن نیستیم.
مقنعه را از سرم بیروون کشیدم و موهایم روی شانههایم رها شد. دشتم را پشت گردنم کشیدم، خیس بود از عرق. هوای اتاق هم از گرما دم کرده بود و دلم نمیخواست تقاضای روشن کردن پنکهی چند پره آبی رنگ گوشهی اتاق را بکنم چون پرههایش گویی شبیه دوندههای ماراتن به دنبال ارقام روی قبض برق میدویدند و آن را بالا میبردند.
_من رو اینجوری شناختی؟ من کی چشم به مرد متاهل داشتم! ولی نمیشه که همین الان قصد کنم به فراموش کردنش و فردا صبح یادم بره. احساسات که پفک نیست بگی میشینم تا تهش رو میخورم و بعد جلد خالیش رو پرت میکنم تو سطل آشغال.
دستان گره خوردهاش را روی پایش گذاشت، چشمانش را باریک کرد و گفت:
_پس میخوای چیکار کنی؟
@sara_raygan