#۳۹
انگشتم را درون یقهی آستین کوتاه زیر مانتویم قلاب کردم و از گردنم فاصله دادم. از خیسی عرق چسبیده بود به زیر گلویم و سینهام.
_هیچی... من اگه بمیرم حرفی از احساسم به کسی نمیزنم، البته کسی بجز تو. یه مدت که بگذره از سرم میپره، نگران نباش. خر نیستم، میبینم و می فهمم که کاپیتان واسهم حکم لباسی رو داره که خیلی دوستش دارم و دلم داشتنش رو میخواد، ولی نه اندازهمهست نه بهم میآد.
قاشقی از غذا را درون دهانش جا داد و گفت:
_آفرین حالا شدی پری خودم.
برای خاتمه دادن به این بحث تنشزای بینمان دست به دامن بزرگترین مصیبت زندگیمان شدم.
_وضع کار و کاسبی چطوره؟ پول داری؟
در حین برداشتن پارچ پلاستیکی گوشهی سفره آه پرحسرتی کشید و گفت:
_مثل همیشه. دیروز یه تُکِ پا رفتم پیش مسلم و بیست تا لیفی که بافته بودم رو بهش دادم تا تو جمعه بازار میدون آزادی بفروشه واسهم.
عقب کشیدم. اشتهایم میل به کنار آمدن با شکم خالیام را نداشت.
_با پورسانتی که خودش ازش برمیداره مگه چیزی واسهت میمونه؟
دانههای پراکنده برنج درون بشقابش را با دست جمع کرد و سمت قاشقش هدایت.
_از هیچی که بهتره، میگی چیکار کنم؟ برم بساط کنم؟ نمی ارزه، فروش قرصها هم بد نیست.
نخ دیگری از چهار نخ باقی مانده سیگارم را برداشتم و حین آتش زدنش با خنده گفتم:
_سر پل صراط همه اون جنینهای سقط شده یقهت رو میگیرن.
بعد از پاک کردن سفره آن را چهار تا کرد و کنار قابلمه جا داد.
_بخدا بهترین کار رو من میکنم در حقشون. زنهای بیچارهی این محل که جرات ندارن یه بسته قرص ضد بارداری تو خونهشون قایم کنن. با خیال راحت میان اینجا یکی میندازن تو دهنشون و یه چندرغاز هم به من میدن. عقل شون از اون شوهرهای مفنگی شون بیشتره که میخوان با پس انداختن بچه، زنشون رو پابند این زندگی نکبتی کنن. سمیه رو یادت میآد؟ همون تازه عروس سر کوچه که تو سه سال دو تا بچه پس انداخت؟
با تکان دادن سرم نشان دادم که میدانم چه کسی را میگوید.
_بیچاره یه شب در میون غذا میخوردن، واسه اینکه یه نون خور که نه، بلکه نون نخور دیگه به سفرهش اضافه نشه یه بسته قرص از داروخونه گرفته بود. شوهر بیشرفش وقتی فهمید، تنش رو مثل بادمجون بم سیاه و کبود کرد، ولی خدایی از اون روز به بعد ترس تو دل بقیه زنهای اهل محل افتاد و بازار من گرمتر شد. به بهانههای چرت و مسخره میان دم خونه، سرپایی با یه قرص و نصف لیوان آب مشکل شون رو حل میکنم و تموم.
چانهام را بالا دادم و دود سیگار را سوق دادم سمت سقف. هیچ چیز در این دنیا به اندازهی زندگی خودم و اطرافیانم مشمئز نبود در نگاهم. عیش و نوش و تنپروری مردهایی که شبیه به یک خوک کثیف درون زندگی گلآلود و مسکنت آمیز میزیستند و روزهایشان را با فساد و کشیدن مواد به سر میبردند. از مردی تنها وسیلهی تولید مثلش را داشتند و گرنه هیچ پخی نبودند. درون خانههایشان برای زن و بچههایشان لات و قلدر بودند و بیرون از خانه ذلیل کوچه و خیابان این شهر.
_بخت ما بده واسه همین همیشه بدبختیم.
@sara_raygan
انگشتم را درون یقهی آستین کوتاه زیر مانتویم قلاب کردم و از گردنم فاصله دادم. از خیسی عرق چسبیده بود به زیر گلویم و سینهام.
_هیچی... من اگه بمیرم حرفی از احساسم به کسی نمیزنم، البته کسی بجز تو. یه مدت که بگذره از سرم میپره، نگران نباش. خر نیستم، میبینم و می فهمم که کاپیتان واسهم حکم لباسی رو داره که خیلی دوستش دارم و دلم داشتنش رو میخواد، ولی نه اندازهمهست نه بهم میآد.
قاشقی از غذا را درون دهانش جا داد و گفت:
_آفرین حالا شدی پری خودم.
برای خاتمه دادن به این بحث تنشزای بینمان دست به دامن بزرگترین مصیبت زندگیمان شدم.
_وضع کار و کاسبی چطوره؟ پول داری؟
در حین برداشتن پارچ پلاستیکی گوشهی سفره آه پرحسرتی کشید و گفت:
_مثل همیشه. دیروز یه تُکِ پا رفتم پیش مسلم و بیست تا لیفی که بافته بودم رو بهش دادم تا تو جمعه بازار میدون آزادی بفروشه واسهم.
عقب کشیدم. اشتهایم میل به کنار آمدن با شکم خالیام را نداشت.
_با پورسانتی که خودش ازش برمیداره مگه چیزی واسهت میمونه؟
دانههای پراکنده برنج درون بشقابش را با دست جمع کرد و سمت قاشقش هدایت.
_از هیچی که بهتره، میگی چیکار کنم؟ برم بساط کنم؟ نمی ارزه، فروش قرصها هم بد نیست.
نخ دیگری از چهار نخ باقی مانده سیگارم را برداشتم و حین آتش زدنش با خنده گفتم:
_سر پل صراط همه اون جنینهای سقط شده یقهت رو میگیرن.
بعد از پاک کردن سفره آن را چهار تا کرد و کنار قابلمه جا داد.
_بخدا بهترین کار رو من میکنم در حقشون. زنهای بیچارهی این محل که جرات ندارن یه بسته قرص ضد بارداری تو خونهشون قایم کنن. با خیال راحت میان اینجا یکی میندازن تو دهنشون و یه چندرغاز هم به من میدن. عقل شون از اون شوهرهای مفنگی شون بیشتره که میخوان با پس انداختن بچه، زنشون رو پابند این زندگی نکبتی کنن. سمیه رو یادت میآد؟ همون تازه عروس سر کوچه که تو سه سال دو تا بچه پس انداخت؟
با تکان دادن سرم نشان دادم که میدانم چه کسی را میگوید.
_بیچاره یه شب در میون غذا میخوردن، واسه اینکه یه نون خور که نه، بلکه نون نخور دیگه به سفرهش اضافه نشه یه بسته قرص از داروخونه گرفته بود. شوهر بیشرفش وقتی فهمید، تنش رو مثل بادمجون بم سیاه و کبود کرد، ولی خدایی از اون روز به بعد ترس تو دل بقیه زنهای اهل محل افتاد و بازار من گرمتر شد. به بهانههای چرت و مسخره میان دم خونه، سرپایی با یه قرص و نصف لیوان آب مشکل شون رو حل میکنم و تموم.
چانهام را بالا دادم و دود سیگار را سوق دادم سمت سقف. هیچ چیز در این دنیا به اندازهی زندگی خودم و اطرافیانم مشمئز نبود در نگاهم. عیش و نوش و تنپروری مردهایی که شبیه به یک خوک کثیف درون زندگی گلآلود و مسکنت آمیز میزیستند و روزهایشان را با فساد و کشیدن مواد به سر میبردند. از مردی تنها وسیلهی تولید مثلش را داشتند و گرنه هیچ پخی نبودند. درون خانههایشان برای زن و بچههایشان لات و قلدر بودند و بیرون از خانه ذلیل کوچه و خیابان این شهر.
_بخت ما بده واسه همین همیشه بدبختیم.
@sara_raygan