#۴۰
از جیب شلوارش پاکت سیگارش را بیرون آورد و با کبریت کنار دستم آن را روشن کرد. میشناختمش، اهل سواستفاده نبود و دلش نمیآمد از نخهایی که آرامم میکرد بردارد.
دو پک پشتسر هم به سیگارش زد و گفت:
_باور کن یه روزی هم که دست و بالم باز بشه باز همین کار رو ادامه میدم، منتها هیچ پولی از این زنهای بدبختتر از خودمون نمیگیرم. نمیدونی چقدر حالم بد میشه وقتی نگاه سهل انگارانه این آدمها رو نسبت به قضیه زاد و ولد میبینم. هر مردی که دست و بالش تنگتر تعداد بچههاش بیشتر. نه واس خاطر اینکه بچهها رو دوست دارن، نه عزیز من، مردک بچه میسازه و زنیکه پس میندازه چون همه چیز رو حواله کردن به بیتوجهی و بیبندوباری غرایز شب و روزشون. بچه بیچاره چشم که باز میکنه دود و آلودگی شهر رو توی خونهشون میبینه و ته تحصیلات عالیه رو مدرک پنجم ابتدایی.
تنش را جلو کشید، کنارم نشست و به پشتی تکیه داد. زانوهای جمع شدهاش تکیه گاه سیگار دستش شد.
_شادی دلگیرم از خدا و دنیاش و آدمهاش... گاهی لبهام به ناشکری باز میشه چون احساس میکنم حق دارم به خدا اعتراض کنم. تموم آرزوهای دیروز و امروزمون زیر دست و پای بدبختیهای روزمرهگیمون جون دادن و له شدن.
_من بدتر از تو شیکار این زندگیام، ولی چیکارکنم؟ اصلاً چه غلطی میتونم بکنم؟ دست دارم ولی چیزی واسه درست کردن ندارم. پا دارم، ولی جایی واسه رفتن ندارم. کلی حرف تلنبار شده رو دلم مونده ولی یه گوش شنوا واسه شنیدنشون ندارم. هر کی درمورد کاسبی قرصها میشنوه یه جوری نگام میکنه که انگاری من شیطون رو دشمنش کردم. من خر نیستم، به والله میدونم کارم درست نیست، ولی این زنهای بیچاره هم حق دارن که بچه زیاده از دخل شون نخوان. هر دختری دوست داره یه روزی شوهر کنه و بعدش مادربشه اما، نه مادرشدن به هر قیمتی تا آخرش بچههاش دست به کمر و طلبکارانه ازش نپرسن دِآخه مادر من تو که نونت نبود، آبت نبود، پس بهونهت واسه پس انداختن من چی بود؟! واسه لذت خودت و پدرم یا بقای نسلتون؟
فیلتر سوختهی سیگار را با فشار کمی درون پاکتش جا دادم و سرم را تکیه دادم به دیوار نم برداشتهی پشت سرم. حق با شادی بود. در این گونه زندگیها بستر مناسبی برای رشد و تعالی هیچ کودکی وجود نداشت. ترس و هراس دوران کودکیمان هیچ گاه از روان و ضمیرمان زدوده نمیشد، چرا که وقتی کودکی به جای حمایت پدر و مهربانی و نوازش مادر با تنبیهات مختلف خو بگیرد در دوران بزرگسالی، ترسو، وسواسی، ضداجتماعی، بدبین، جانی و دچار عقده حقارت میشود.
نمونهاش...! من و شادی و خیلی از بچههای این محله.
سرش را کج کرد سمت نیم رخ آشفتهام و طره موی فر روی پیشانیام را با دست پشت گوشم انداخت.
_میگم پروانه چی میشد خدا دو تا دونه از این همه چاله و چولههای زندگیمون رو مینداخت رو لپمون؟ به والله چیزی نمیشد جز اینکه یکم تو دل برو تر میشدیم و لبخندمون جذابتر.
گوشهی لبم به سمت بالا کشیده شد... شادی روغن ریخته را نذر امامزاده میکرد! حسرت چال گونه نداشته به چه کار میآمد؟ وقتی که نه لبخندی بود و نه نگاهی برای جذب شدن.
_سیگار نکشی من برم چایی بیارم.
چشمانم را بستم و از فرصت کوتاه غیبت شادی غایت استفاده را بردم.
صدای لغزش پیالههای کمر باریک با نعلبکی دست شادی، چشمانم را وادار به باز کردن کرد و شانههایم را به راست شدن.
_تازه دم، بخور که خستگی از جونت در بره و بیفته به جون پدرت.
@sara_raygan
از جیب شلوارش پاکت سیگارش را بیرون آورد و با کبریت کنار دستم آن را روشن کرد. میشناختمش، اهل سواستفاده نبود و دلش نمیآمد از نخهایی که آرامم میکرد بردارد.
دو پک پشتسر هم به سیگارش زد و گفت:
_باور کن یه روزی هم که دست و بالم باز بشه باز همین کار رو ادامه میدم، منتها هیچ پولی از این زنهای بدبختتر از خودمون نمیگیرم. نمیدونی چقدر حالم بد میشه وقتی نگاه سهل انگارانه این آدمها رو نسبت به قضیه زاد و ولد میبینم. هر مردی که دست و بالش تنگتر تعداد بچههاش بیشتر. نه واس خاطر اینکه بچهها رو دوست دارن، نه عزیز من، مردک بچه میسازه و زنیکه پس میندازه چون همه چیز رو حواله کردن به بیتوجهی و بیبندوباری غرایز شب و روزشون. بچه بیچاره چشم که باز میکنه دود و آلودگی شهر رو توی خونهشون میبینه و ته تحصیلات عالیه رو مدرک پنجم ابتدایی.
تنش را جلو کشید، کنارم نشست و به پشتی تکیه داد. زانوهای جمع شدهاش تکیه گاه سیگار دستش شد.
_شادی دلگیرم از خدا و دنیاش و آدمهاش... گاهی لبهام به ناشکری باز میشه چون احساس میکنم حق دارم به خدا اعتراض کنم. تموم آرزوهای دیروز و امروزمون زیر دست و پای بدبختیهای روزمرهگیمون جون دادن و له شدن.
_من بدتر از تو شیکار این زندگیام، ولی چیکارکنم؟ اصلاً چه غلطی میتونم بکنم؟ دست دارم ولی چیزی واسه درست کردن ندارم. پا دارم، ولی جایی واسه رفتن ندارم. کلی حرف تلنبار شده رو دلم مونده ولی یه گوش شنوا واسه شنیدنشون ندارم. هر کی درمورد کاسبی قرصها میشنوه یه جوری نگام میکنه که انگاری من شیطون رو دشمنش کردم. من خر نیستم، به والله میدونم کارم درست نیست، ولی این زنهای بیچاره هم حق دارن که بچه زیاده از دخل شون نخوان. هر دختری دوست داره یه روزی شوهر کنه و بعدش مادربشه اما، نه مادرشدن به هر قیمتی تا آخرش بچههاش دست به کمر و طلبکارانه ازش نپرسن دِآخه مادر من تو که نونت نبود، آبت نبود، پس بهونهت واسه پس انداختن من چی بود؟! واسه لذت خودت و پدرم یا بقای نسلتون؟
فیلتر سوختهی سیگار را با فشار کمی درون پاکتش جا دادم و سرم را تکیه دادم به دیوار نم برداشتهی پشت سرم. حق با شادی بود. در این گونه زندگیها بستر مناسبی برای رشد و تعالی هیچ کودکی وجود نداشت. ترس و هراس دوران کودکیمان هیچ گاه از روان و ضمیرمان زدوده نمیشد، چرا که وقتی کودکی به جای حمایت پدر و مهربانی و نوازش مادر با تنبیهات مختلف خو بگیرد در دوران بزرگسالی، ترسو، وسواسی، ضداجتماعی، بدبین، جانی و دچار عقده حقارت میشود.
نمونهاش...! من و شادی و خیلی از بچههای این محله.
سرش را کج کرد سمت نیم رخ آشفتهام و طره موی فر روی پیشانیام را با دست پشت گوشم انداخت.
_میگم پروانه چی میشد خدا دو تا دونه از این همه چاله و چولههای زندگیمون رو مینداخت رو لپمون؟ به والله چیزی نمیشد جز اینکه یکم تو دل برو تر میشدیم و لبخندمون جذابتر.
گوشهی لبم به سمت بالا کشیده شد... شادی روغن ریخته را نذر امامزاده میکرد! حسرت چال گونه نداشته به چه کار میآمد؟ وقتی که نه لبخندی بود و نه نگاهی برای جذب شدن.
_سیگار نکشی من برم چایی بیارم.
چشمانم را بستم و از فرصت کوتاه غیبت شادی غایت استفاده را بردم.
صدای لغزش پیالههای کمر باریک با نعلبکی دست شادی، چشمانم را وادار به باز کردن کرد و شانههایم را به راست شدن.
_تازه دم، بخور که خستگی از جونت در بره و بیفته به جون پدرت.
@sara_raygan