#۴۲
صدای پوزخندش آنقدری بلند نبود، ولی توانست رعشه به جانم بیندازد.
_مگه بجز اوس کاظم کس دیگهای هم حاظره از این محل و این خانواده زن بگیره؟ گاهی میزنه به سرم زنش بشم. هر چی نباشه وضعش بد نیست و دستش به دهنش میرسه. اونوقت شرط میذارم که شیربهام به اندازهی هزینه عمل مامانم باشه. فکر خوبیه مگه نه؟ فیس و افاده به ما که نمیخوره، واسه اون بالا شهریهاست که مامان باباشون میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، پدر من میگه دخترهام الاغن هر یونجهای جلوشون هست رو باید بخورن.
نمیدانستم قصدش از این تصمیم جدی است یا تنها اذیت کردن من! حتی شوخیاش هم قشنگ نبود. برای لحظهای چهره اوسکاظم را تصور کردم در کنار شادی که شبیه گل زیبا بود و با طراوت... اندک محتویات درون معدهام برگشت خورد سمت گلویم و آب دهانم به سختی پایین رفت.
با لحنی بدور از هرگونه ملایمت غریدم بر سرش.
_آخرین باری باشه که این حرف رو از دهنت میشنوم. میدونی اگه کاوه بشنوه چیکار میکنه؟ خون هر دوتاتون رو توی همون چالهی تعمیرگاه میریزه. اصلاً چه جوری به خودت اجازه فکر کردن به این تصمیم احمقانه رو دادی؟ زن دوم اون مرتیکه چشم چرون بشی؟ دختر خونه بابات بودن سنگینتر از این شوهر کردن چند رنگت نیست؟ از چاله دربیای بیافتی تو چاه؟ مگه خودت مدام نمیگی دست از احساسم بکشم چون ما خونه خراب کن نیستیم اونوقت سر به هوو رفتن تو میشه ساخت و ساز؟
خندید و شانههایم را سمت آغوش خودش کشید. سرم را روی سینهاش گذاشت. پارچهی کشمیری پیراهن گلدارش به گونهام ساییده میشد و پوستم را نوازش میکرد.
_قربون این خواهر کوچولوی خودم برم، انگاری تو پنج سال از من بزرگتری، نه من از تو. خب آخه من غش میکنم واسه این سینه سپر کردن و جلز و ولز کردنت واسه خودم. زن اون کاظم خزآب بشم که چی بشه؟ دل دردونهم بشکنه؟ شلخک یه چی گفتم تو چرا باور کردی؟ بعدشم خدایی تو اون پیاز توی آبگوشت رو با کاپیتان مقایسه میکنی؟ کاپیتان زنش سالم و جوونه ولی زن اون پیاز لهیده باهاش نمیسازه، هر روز خدا جنگ و دعواست بینشون. چند باری تا پای طلاقم رفتن و باز از ترس پدر زنش منصرف شد. شنفتم باز هم قهر کرده و رفته، یعنی اگه دو بار در ماه قهر نکنه بیغیرتی اوسکاظم رو زیر سوال برده. خیر سرش بچهشم نمیشه و اینقدر طاقچه بالا میذاره.
مادرم نبود اما... آغوشش امنیت از دست رفتهی مادرم را تداعی میکرد.
خواهرم نبود اما... حرفهایش امید رفته از حال و روزم را برمیگرداند.
همخون نبود اما... خون میریخت برایم، جان میدادم برایش.
فریاد زدن اسمم از دهان مجید از درون حیاط شروع شد وتا رسیدن به درون اتاق ادامه یافت.
_آبجی پروانه دم در کارت دارن.
آب بینیام را بالا کشیدم و از آغوش گرم شادی جدا شدم.
_این وقت شب؟ کیه؟
یک پایش را درون هوا تاب داد و با عجله گفت:
_حاج سهراب اومده.
با شتاب و به دور از اصول صحیحش مقنعهام را روی موهایم کشیدم و شادی با سر آستین پیراهنش، اشک روی صورتم را پاک کرد.
درون حیاط کسی نبود... صدای زهرا خانوم از اتاق ننه گلاب میآمد.
@sara_raygan
صدای پوزخندش آنقدری بلند نبود، ولی توانست رعشه به جانم بیندازد.
_مگه بجز اوس کاظم کس دیگهای هم حاظره از این محل و این خانواده زن بگیره؟ گاهی میزنه به سرم زنش بشم. هر چی نباشه وضعش بد نیست و دستش به دهنش میرسه. اونوقت شرط میذارم که شیربهام به اندازهی هزینه عمل مامانم باشه. فکر خوبیه مگه نه؟ فیس و افاده به ما که نمیخوره، واسه اون بالا شهریهاست که مامان باباشون میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، پدر من میگه دخترهام الاغن هر یونجهای جلوشون هست رو باید بخورن.
نمیدانستم قصدش از این تصمیم جدی است یا تنها اذیت کردن من! حتی شوخیاش هم قشنگ نبود. برای لحظهای چهره اوسکاظم را تصور کردم در کنار شادی که شبیه گل زیبا بود و با طراوت... اندک محتویات درون معدهام برگشت خورد سمت گلویم و آب دهانم به سختی پایین رفت.
با لحنی بدور از هرگونه ملایمت غریدم بر سرش.
_آخرین باری باشه که این حرف رو از دهنت میشنوم. میدونی اگه کاوه بشنوه چیکار میکنه؟ خون هر دوتاتون رو توی همون چالهی تعمیرگاه میریزه. اصلاً چه جوری به خودت اجازه فکر کردن به این تصمیم احمقانه رو دادی؟ زن دوم اون مرتیکه چشم چرون بشی؟ دختر خونه بابات بودن سنگینتر از این شوهر کردن چند رنگت نیست؟ از چاله دربیای بیافتی تو چاه؟ مگه خودت مدام نمیگی دست از احساسم بکشم چون ما خونه خراب کن نیستیم اونوقت سر به هوو رفتن تو میشه ساخت و ساز؟
خندید و شانههایم را سمت آغوش خودش کشید. سرم را روی سینهاش گذاشت. پارچهی کشمیری پیراهن گلدارش به گونهام ساییده میشد و پوستم را نوازش میکرد.
_قربون این خواهر کوچولوی خودم برم، انگاری تو پنج سال از من بزرگتری، نه من از تو. خب آخه من غش میکنم واسه این سینه سپر کردن و جلز و ولز کردنت واسه خودم. زن اون کاظم خزآب بشم که چی بشه؟ دل دردونهم بشکنه؟ شلخک یه چی گفتم تو چرا باور کردی؟ بعدشم خدایی تو اون پیاز توی آبگوشت رو با کاپیتان مقایسه میکنی؟ کاپیتان زنش سالم و جوونه ولی زن اون پیاز لهیده باهاش نمیسازه، هر روز خدا جنگ و دعواست بینشون. چند باری تا پای طلاقم رفتن و باز از ترس پدر زنش منصرف شد. شنفتم باز هم قهر کرده و رفته، یعنی اگه دو بار در ماه قهر نکنه بیغیرتی اوسکاظم رو زیر سوال برده. خیر سرش بچهشم نمیشه و اینقدر طاقچه بالا میذاره.
مادرم نبود اما... آغوشش امنیت از دست رفتهی مادرم را تداعی میکرد.
خواهرم نبود اما... حرفهایش امید رفته از حال و روزم را برمیگرداند.
همخون نبود اما... خون میریخت برایم، جان میدادم برایش.
فریاد زدن اسمم از دهان مجید از درون حیاط شروع شد وتا رسیدن به درون اتاق ادامه یافت.
_آبجی پروانه دم در کارت دارن.
آب بینیام را بالا کشیدم و از آغوش گرم شادی جدا شدم.
_این وقت شب؟ کیه؟
یک پایش را درون هوا تاب داد و با عجله گفت:
_حاج سهراب اومده.
با شتاب و به دور از اصول صحیحش مقنعهام را روی موهایم کشیدم و شادی با سر آستین پیراهنش، اشک روی صورتم را پاک کرد.
درون حیاط کسی نبود... صدای زهرا خانوم از اتاق ننه گلاب میآمد.
@sara_raygan