#۴۳
پلهها را دو به یک بالا رفتم و قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم.
_سلام حاج سهراب
کیسههای دستش را جلوی پایم روی زمین گذاشت.
_سلام پروانه جان، خوبی؟ یه چند روزه خبری ازت نبود. گفتم من پیگیر احوالت بشم.
حاج سهراب، جثهی بزرگی داشت، موهای صاف و کم پشت با ریش نسبتاً انبوه سیاه و سفید، پوست صورتش تیره بود و چینهای ریز اطراف چشمان خاکستری رنگش بی شمار.
_حاجی شرمنده باعث زحمت شدم. عصری شمارهتون رو دیدم که زنگ زده بودید، خواستم بعد از کار بهتون زنگ بزنم که پاک فراموشم شد.
لبخند گرمی زد، تسبیحاش را از جیب شلوار پارچهای ذغالی رنگش بیرون کشید.
_دشمنت شرمنده، فهمیدم سرِ کاری که جواب ندادی، راستش غرض از مزاحمت این وقت شب تحویل دادن این خرت و پرتها به خودت بود. دفعه قبل رو که یادته؟ خودت نبودی دادم دست پدرت، همه رو زیر قیمت رد کرد تا پول اون زهرماری رو جور کنه.
نگاه سرخوردهام به کیسهی برنج و چند نایلون کنارش کشیده شد... خجالت را به هر شکلی که در این دنیا وجود داشت در آن لحظه و پیش چشم حاج سهراب کشیدم.
_شرمنده کردین، نیازی نبود.
تسبیحاش را در مشتش جمع کرد.
_نزن این حرف رو، وظیفهست. من پسردایی مادر خدا بیامرزت بودم و الان که نیست بزرگ تو به حساب میآم. مادرت بیشتر از اینها حق به گردن ما داره.
به جان انگشتانم افتادم و آنها را کف دستم فشردم. همیشه همصحبتی با این مرد پا به سن گذاشته و باشخصیت معذبم میکرد.
_خدا از بزرگی کمتون نکنه.
نگاهش روی موهای بیرون زده از مقنعهام در جریان بود. معذب شدم و خجالت گونه مقنعه را جلوتر کشیدم.
_درسهات رو میخونی؟ من منتظر خبر قبولی دانشگاهت هستم دختر.
تیزی ناخنم شکاف باریکی درون پوستم ایجاد کرد و سوزش گذرایی را احساس کردم.
_تمام تلاشم رو میکنم، توکل به خدا.
نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به یکباره با لحن غریبی گفت:
_من دیگه میرم. خودت زحمت بردن وسایل رو بکش.
از پشت سر با نگاهم تعقیبش کردم... در انتهای کوچه ماشینش بود و یزدان علاف که دستمال شیرازیاش را در هوا میچرخاند و دور ماشین میپلکید.
شاید ترس از دزدیدن ماشینش را داشت، آن هم با حضور یزدان که قیافهاش تابلو بود این کاره است.
نمیدانم...!
با زحمت کیسهی برنج و نایلونها را به داخل بردم.
_پری کی بود؟
از بالای پله ها به پدرم نگاه کردم.
_حاج سهراب بود.
نشئهگیاش پرید و با لبخندی بیجا گفت:
_چیز میز آورده؟
حالم بهم خورد از وجود بی غیرتش، از اینکه وظیفهاش را به گردن یک مرد با نسبت دور انداخته و از این کارش هم نهایت لذت را میبرد.
_بیا بالا خودت میفهمی.
عمداً با دست خالی پایین آمدم و میانه راه با شتاب از کنار شانههای افتادهاش رد شدم و به سمت دخمهای که مامن تنهاییام بود، پا تند کردم. زحمت پایین آوردن خیرات حاج سهراب هم به گردن کاوهی بیچاره افتاد.
@sara_raygan
پلهها را دو به یک بالا رفتم و قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم.
_سلام حاج سهراب
کیسههای دستش را جلوی پایم روی زمین گذاشت.
_سلام پروانه جان، خوبی؟ یه چند روزه خبری ازت نبود. گفتم من پیگیر احوالت بشم.
حاج سهراب، جثهی بزرگی داشت، موهای صاف و کم پشت با ریش نسبتاً انبوه سیاه و سفید، پوست صورتش تیره بود و چینهای ریز اطراف چشمان خاکستری رنگش بی شمار.
_حاجی شرمنده باعث زحمت شدم. عصری شمارهتون رو دیدم که زنگ زده بودید، خواستم بعد از کار بهتون زنگ بزنم که پاک فراموشم شد.
لبخند گرمی زد، تسبیحاش را از جیب شلوار پارچهای ذغالی رنگش بیرون کشید.
_دشمنت شرمنده، فهمیدم سرِ کاری که جواب ندادی، راستش غرض از مزاحمت این وقت شب تحویل دادن این خرت و پرتها به خودت بود. دفعه قبل رو که یادته؟ خودت نبودی دادم دست پدرت، همه رو زیر قیمت رد کرد تا پول اون زهرماری رو جور کنه.
نگاه سرخوردهام به کیسهی برنج و چند نایلون کنارش کشیده شد... خجالت را به هر شکلی که در این دنیا وجود داشت در آن لحظه و پیش چشم حاج سهراب کشیدم.
_شرمنده کردین، نیازی نبود.
تسبیحاش را در مشتش جمع کرد.
_نزن این حرف رو، وظیفهست. من پسردایی مادر خدا بیامرزت بودم و الان که نیست بزرگ تو به حساب میآم. مادرت بیشتر از اینها حق به گردن ما داره.
به جان انگشتانم افتادم و آنها را کف دستم فشردم. همیشه همصحبتی با این مرد پا به سن گذاشته و باشخصیت معذبم میکرد.
_خدا از بزرگی کمتون نکنه.
نگاهش روی موهای بیرون زده از مقنعهام در جریان بود. معذب شدم و خجالت گونه مقنعه را جلوتر کشیدم.
_درسهات رو میخونی؟ من منتظر خبر قبولی دانشگاهت هستم دختر.
تیزی ناخنم شکاف باریکی درون پوستم ایجاد کرد و سوزش گذرایی را احساس کردم.
_تمام تلاشم رو میکنم، توکل به خدا.
نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به یکباره با لحن غریبی گفت:
_من دیگه میرم. خودت زحمت بردن وسایل رو بکش.
از پشت سر با نگاهم تعقیبش کردم... در انتهای کوچه ماشینش بود و یزدان علاف که دستمال شیرازیاش را در هوا میچرخاند و دور ماشین میپلکید.
شاید ترس از دزدیدن ماشینش را داشت، آن هم با حضور یزدان که قیافهاش تابلو بود این کاره است.
نمیدانم...!
با زحمت کیسهی برنج و نایلونها را به داخل بردم.
_پری کی بود؟
از بالای پله ها به پدرم نگاه کردم.
_حاج سهراب بود.
نشئهگیاش پرید و با لبخندی بیجا گفت:
_چیز میز آورده؟
حالم بهم خورد از وجود بی غیرتش، از اینکه وظیفهاش را به گردن یک مرد با نسبت دور انداخته و از این کارش هم نهایت لذت را میبرد.
_بیا بالا خودت میفهمی.
عمداً با دست خالی پایین آمدم و میانه راه با شتاب از کنار شانههای افتادهاش رد شدم و به سمت دخمهای که مامن تنهاییام بود، پا تند کردم. زحمت پایین آوردن خیرات حاج سهراب هم به گردن کاوهی بیچاره افتاد.
@sara_raygan