فکر کردی آدمها چه جور از چشمی میافتند؛
حتما که نباید یک چاقو را تا دسته توی پشتت فرو کنند،
یا تویِ خیابان با کسی ببینیشان،
یا گُل از گُل شکفتنشان به وقت حرفزدن با دیگری را تماشا کنی...
آدمها با وقتهایی که باید باشند و نیستند از چشم میافتند،
با حرفهایی که میدانند گفتنشان از این رو به آن رو میکند زندگیات را ولی لب از لب باز نمیکنند،
آدمها با عکسهایی که باید و نمیفرستند،
با لبخندهایی که باید و نمیزنند،
با شببخیر هایی که باید قبل از پلکبستن بگویند و نمیگویند،
با دلتنگیهایی که باید...
از چشمانت میافتند و تمام میشوند...
حتما که نباید یک چاقو را تا دسته توی پشتت فرو کنند،
یا تویِ خیابان با کسی ببینیشان،
یا گُل از گُل شکفتنشان به وقت حرفزدن با دیگری را تماشا کنی...
آدمها با وقتهایی که باید باشند و نیستند از چشم میافتند،
با حرفهایی که میدانند گفتنشان از این رو به آن رو میکند زندگیات را ولی لب از لب باز نمیکنند،
آدمها با عکسهایی که باید و نمیفرستند،
با لبخندهایی که باید و نمیزنند،
با شببخیر هایی که باید قبل از پلکبستن بگویند و نمیگویند،
با دلتنگیهایی که باید...
از چشمانت میافتند و تمام میشوند...