•
•
@shafiei_kadkaniـــــــــــــــــــــــ
«یادهای اندلسی»
در اسپانیا
نیازمندِ قلمدانی نیستم
و نه نیازمند مُرکَّبی که عطش ورقها را بدان فرونشانم
چشمانِ مورینا روسالیا
با اشتیاقِ سیاهش مرا سیراب میکند
چشمانِ مورینا روسالیا
قلمدانی سیاه است
که من در آن شناور میشوم و نمیپرسم
و او زندگی مرا مینوشد و نمیپرسد
همچون کجاوهای عربی
در دوردستها مقصد خود را میگشاید
مقصد خود را میگشاید
در مقصد من.
*
رقّاصهٔ اسپانیایی
با سرانگشتانش همهچیز را میگوید...
و رقص اسپانیایی تنها رقصی است
که در آن انگشت جای دهان را میگیرد
ندای گرم
و وعدههای تشنه
و خرسندی و خشم
و شهوت و آرزو
همهٔ اینها بازگو میشود
با صیحهٔ سرانگشتی
با نوازش سرانگشتی.
*
من در اینجا
و سمفونی سرانگشتان در آنجا
مرا میدرود
مرا به اوج میبرد
مرا فرومیافکند
بر شلیتهای اندلسی
که گلهای همهٔ اندلس را ربوده
و نمیپرسد
و روزِ چشمان مرا ربودهاست
و نمیپرسد
و من در جای خود ایستادهام
و جام بیستمین در جای خود قرار دارد
و سمفونی سرانگشتان...
در اوج جزر و مدِّ خویش
و باران سیاه
که از گشودن آن چشمان درشت فرومیریزد
چیزی است که تاریخ باران آن را به یاد ندارد
و حافظهٔ باران آن را به یاد نمیآورد.
من در جای خود ایستادهام
ای بارانِ چشمان سیاه
از تو میخواهم که همچنان بباری.
#نزار_قبانی
برگردان: #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب: «شعر معاصر عرب»
انتشارات سخن. چاپ دوم ۱۳۸۷
صفحهٔ ۱۲۷-۱۲۹
•
•
https://t.me/shafiei_kadkani