گنجشکان،
نام تو را صدا میزنند،
مگر نه اینکه همین اطراف
در حوالیام پرسی میزنی؟
چرا از من پنهان میکنی
آن ریسههای مروارید گیسویت را؟
کلاغان،
این روزها
آوازهخان شدهاند،
نکند کنج این اتاق خفتهای؟
چرا مرا از خواب بیدار نمیکنی؟
تویی که بر تاک،
پیچیدهای
و انگورهای انتهای شاخههایش را
به لذت نوشیدن شراب میخوانی
و آنها که هنوز غورهاند را
نوازش میکنی؟
مگر تو را به شراب نیازیست؟
وقتی که اینچنینی!
کافیست که گویم اینچنین!
شهادت میدهم،
بله،
تو قطعاً اینجایی،
لابهلای حضور هذیانهایم.
گُمان