#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۴
باشه ی آرومی گفتمو بعد کاری که دکتر گفتو انجام دادم، مقابل صورتم با پرده ای پوشیده شده بود و هیچی پیدا نبود، فرهود هم گوشه ای بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
شاید به یه ربع نرسید که صدای گریه ی بچه ای رو شنیدم، اشک تو چشمم نشست، یه کم که گذشت پرستاری یه بچه ی کوچولوی توپول سفید خوشگلی و نشونم داد و گفت.
- ببین، پسرته... دیدیش؟
اشکی از گوشه ی چشمم فرو ریخت و پلک بستم.
- آره.
- خب الان میبرمش اون طرف که هم کارهای بچه رو بکنن هم اینکه پدرش ببینتش، روی تخت کناری شما اونکه مخصوص نوزاده میذارمش، باشه؟
- باشه، ممنونم.
- خواهش میکنم.
یه کم بعد فرهود بالای سرم اومد و با لبخند نگاهم کرد، ماسک زده بود و لبش پیدا نبود ولی چین خوردن کنار چشمش نشونه ی لبخندش بود.
وقتی به بخش منتقل شدم و به اتاقی که مختص من بود بردنم نفس آسوده ای کشیدم، با دیدن مامانو فرگل و فرهود که کوچولوی نازمو بغل کرده بود لبخند زدم، بعد از عمل منو به ریکاوری بردن و فرهود به بخش اومد.
بچه رو هم کمی زودتر از من آورده بودن بخش، بعد از خوابیدن روی تختم پسرمو بغل کردم و صورتشو بوسیدم، خیلی خوشگل بود... چاقو سفید مثل یه بره، پرستار میگفت چهار کیلو بوده، خیلی ناز بود.
چشم هاش بسته بود ولی مژه های بلندو مشکی داشت، موهاشم مشکی بود.
تو لباس آبی رنگش مثل فرشته ها شده بود، هرچند بچه ی من الان پاک و بدون هیچ گناهیه پس همون انسانیه که مقامش از فرشته هم بالاتره.
با بیدار شدنش و شنیدن صدای گریه اش بند دلم پاره شد، نمیدونم این چه حسیه که تو دلم ریخته شده، حسی فرا تر از حسی که تو حاملگیم داشتم، حسی قوی تر... با ترس به مامان نگاه کردم.
- چرا گریه میکنه؟
- چیزی نیست عزیزم گرسنه اشه، بذار کمکت کنم بهش شیر بدی.
با احساس سوزشی که به خاطر مکیدن شیرم بهم دست داد، نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم، پسرم با ولع داشت شیر میخورد.
به فرهود نگاه کردم که با ذوق به این موجود کوچولو، به این معجزه ی خدایی نگاه میکرد، اونقدر متعجب بود که از دیدنش خنده ام گرفت.
- چی شده فرهود؟
- چه قشنگ شیر میخوره.
همین جمله کافی بود تا صدای خنده ی سه تا خانوم تو اتاق بپیچه ولی همون خنده هم بس بود تا جای بخیه هام درد بگیره و چهرم از درد تو هم بره، فرهود نگران جلوتر اومد و به صورتم خیره شد.
- چی شدی شیوا؟ خوبی؟ بگم دکتر بیاد؟
- نه خوبم، جای بخیه هامه نباید میخندیدم.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره عزیزم خوبم.
فرهود روبه مامانش کرد و گفت.
- وای مامان، نمیدونید چقدر درد داره، من دیدم، دیدم چطوری شکمشو بریدن و...
- پسرم نمیخواد جلوش بگی، تازه عمل کرده میترسه.
- بایدم بترسه، خیلی سخته... اگه من جای شیوا بودم هیچ وقت حاضر نمیشدم حامله بشم.
از حرفش بازم خنده ام گرفت ولی سعی کردم فقط لبخند بزنم.
- اگه تو یا کلاً همه ی مردهای جهان جای ما زن ها بودین که نسل آدم منقرض میشد.
- چرا؟
- از بس جون عزیزین!
- بله دیگه، تقصیر منه که با آب و تاب تعریف میکنم از درد خانم!
- ناراحت نشو عزیزم، راست میگم خب، خدا یه چیزی میدونست که حاملگی رو به عهده ی زن ها گذاشت.
فرهود دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت.
- من تسلیمم!
به فرگل نگاه کردم که با یه غمی داشت به منو فرهود نگاه میکرد، نمیدونم ولی احساس کردم ناراحته، صداش زدم و خواستم کنارم بیاد.
- جانم شیوا جون چیزی میخوای؟
- خوبی؟ احساس میکنم ناراحتی!
- نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟ فقط...
- فقط چی؟
- یاد خودم افتادم، وقتی شه گلو به دنیا آوردم تو شهری که غریبه بودیم، منو شهاب تنهایی، تو یه بیمارستان دولتی که حتی اتاق خصوصی هم نداشت که شهاب که تنها همراهم بود بتونه بیاد پیشم، خیلی سخت بود.
- درکت میکنم، میدونم چقدر رنج کشیدی، عوضش الان همه ی رنج هامون تموم شده، امیدوارم دیگه رنگ غمو هیچ کدوممون نبینیم.
- الهی آمین!
به مامان و فرهود نگاه کردم که حواسشون به ما نبود و داشتن با هم حرف میزدن، خدارو شکر کردم که فرهود حرف های مارو نشنیده.
به پسرم نگاه کردم، چشم هاش باز بود، مشکی بود... مشکی و درشت، مثل چشم های عشقم... مثل پدرش!
بعد از یک ساعت که مامان با فرهود حرف زد، بالاخره با هزار خواهش راضی شد که به خونه بره تا شهابم بتونه بیاد منو ببینه، قبول نمیکرد و میگفت من میخوام پیش زنم بمونم.
بی چاره داداشم هر یه ربع به فرگل زنگ میزد و حالمو میپرسید، امروزم که مرخصی گرفته بود تا بتونه بیاد دیدنم.
با رفتن فرهود، فرگل هم خداحافظی کرد تا خونه بره و پیش شه گل بمونه
نیم ساعت بعد شهاب اومد، با دیدنم اشک توی جنگل چشم هاش حلقه زد، مثل جنگلی که بارون خیسش کرده.
بهش لبخندی زدم و خواستم جلو تر بیاد، جلو اومد و پیشونیمو بوسید و با محبت نگاهم کرد.
- خوبی داداش؟
- وای، من باید به تو بگم، انقدر تو شوکم که باورم نمیشه خواهر کوچولوم مامان شده!
- مثل تو که بابا شدی!
@Shivaroman
#پارت۱۷۴
باشه ی آرومی گفتمو بعد کاری که دکتر گفتو انجام دادم، مقابل صورتم با پرده ای پوشیده شده بود و هیچی پیدا نبود، فرهود هم گوشه ای بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
شاید به یه ربع نرسید که صدای گریه ی بچه ای رو شنیدم، اشک تو چشمم نشست، یه کم که گذشت پرستاری یه بچه ی کوچولوی توپول سفید خوشگلی و نشونم داد و گفت.
- ببین، پسرته... دیدیش؟
اشکی از گوشه ی چشمم فرو ریخت و پلک بستم.
- آره.
- خب الان میبرمش اون طرف که هم کارهای بچه رو بکنن هم اینکه پدرش ببینتش، روی تخت کناری شما اونکه مخصوص نوزاده میذارمش، باشه؟
- باشه، ممنونم.
- خواهش میکنم.
یه کم بعد فرهود بالای سرم اومد و با لبخند نگاهم کرد، ماسک زده بود و لبش پیدا نبود ولی چین خوردن کنار چشمش نشونه ی لبخندش بود.
وقتی به بخش منتقل شدم و به اتاقی که مختص من بود بردنم نفس آسوده ای کشیدم، با دیدن مامانو فرگل و فرهود که کوچولوی نازمو بغل کرده بود لبخند زدم، بعد از عمل منو به ریکاوری بردن و فرهود به بخش اومد.
بچه رو هم کمی زودتر از من آورده بودن بخش، بعد از خوابیدن روی تختم پسرمو بغل کردم و صورتشو بوسیدم، خیلی خوشگل بود... چاقو سفید مثل یه بره، پرستار میگفت چهار کیلو بوده، خیلی ناز بود.
چشم هاش بسته بود ولی مژه های بلندو مشکی داشت، موهاشم مشکی بود.
تو لباس آبی رنگش مثل فرشته ها شده بود، هرچند بچه ی من الان پاک و بدون هیچ گناهیه پس همون انسانیه که مقامش از فرشته هم بالاتره.
با بیدار شدنش و شنیدن صدای گریه اش بند دلم پاره شد، نمیدونم این چه حسیه که تو دلم ریخته شده، حسی فرا تر از حسی که تو حاملگیم داشتم، حسی قوی تر... با ترس به مامان نگاه کردم.
- چرا گریه میکنه؟
- چیزی نیست عزیزم گرسنه اشه، بذار کمکت کنم بهش شیر بدی.
با احساس سوزشی که به خاطر مکیدن شیرم بهم دست داد، نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم، پسرم با ولع داشت شیر میخورد.
به فرهود نگاه کردم که با ذوق به این موجود کوچولو، به این معجزه ی خدایی نگاه میکرد، اونقدر متعجب بود که از دیدنش خنده ام گرفت.
- چی شده فرهود؟
- چه قشنگ شیر میخوره.
همین جمله کافی بود تا صدای خنده ی سه تا خانوم تو اتاق بپیچه ولی همون خنده هم بس بود تا جای بخیه هام درد بگیره و چهرم از درد تو هم بره، فرهود نگران جلوتر اومد و به صورتم خیره شد.
- چی شدی شیوا؟ خوبی؟ بگم دکتر بیاد؟
- نه خوبم، جای بخیه هامه نباید میخندیدم.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره عزیزم خوبم.
فرهود روبه مامانش کرد و گفت.
- وای مامان، نمیدونید چقدر درد داره، من دیدم، دیدم چطوری شکمشو بریدن و...
- پسرم نمیخواد جلوش بگی، تازه عمل کرده میترسه.
- بایدم بترسه، خیلی سخته... اگه من جای شیوا بودم هیچ وقت حاضر نمیشدم حامله بشم.
از حرفش بازم خنده ام گرفت ولی سعی کردم فقط لبخند بزنم.
- اگه تو یا کلاً همه ی مردهای جهان جای ما زن ها بودین که نسل آدم منقرض میشد.
- چرا؟
- از بس جون عزیزین!
- بله دیگه، تقصیر منه که با آب و تاب تعریف میکنم از درد خانم!
- ناراحت نشو عزیزم، راست میگم خب، خدا یه چیزی میدونست که حاملگی رو به عهده ی زن ها گذاشت.
فرهود دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت.
- من تسلیمم!
به فرگل نگاه کردم که با یه غمی داشت به منو فرهود نگاه میکرد، نمیدونم ولی احساس کردم ناراحته، صداش زدم و خواستم کنارم بیاد.
- جانم شیوا جون چیزی میخوای؟
- خوبی؟ احساس میکنم ناراحتی!
- نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟ فقط...
- فقط چی؟
- یاد خودم افتادم، وقتی شه گلو به دنیا آوردم تو شهری که غریبه بودیم، منو شهاب تنهایی، تو یه بیمارستان دولتی که حتی اتاق خصوصی هم نداشت که شهاب که تنها همراهم بود بتونه بیاد پیشم، خیلی سخت بود.
- درکت میکنم، میدونم چقدر رنج کشیدی، عوضش الان همه ی رنج هامون تموم شده، امیدوارم دیگه رنگ غمو هیچ کدوممون نبینیم.
- الهی آمین!
به مامان و فرهود نگاه کردم که حواسشون به ما نبود و داشتن با هم حرف میزدن، خدارو شکر کردم که فرهود حرف های مارو نشنیده.
به پسرم نگاه کردم، چشم هاش باز بود، مشکی بود... مشکی و درشت، مثل چشم های عشقم... مثل پدرش!
بعد از یک ساعت که مامان با فرهود حرف زد، بالاخره با هزار خواهش راضی شد که به خونه بره تا شهابم بتونه بیاد منو ببینه، قبول نمیکرد و میگفت من میخوام پیش زنم بمونم.
بی چاره داداشم هر یه ربع به فرگل زنگ میزد و حالمو میپرسید، امروزم که مرخصی گرفته بود تا بتونه بیاد دیدنم.
با رفتن فرهود، فرگل هم خداحافظی کرد تا خونه بره و پیش شه گل بمونه
نیم ساعت بعد شهاب اومد، با دیدنم اشک توی جنگل چشم هاش حلقه زد، مثل جنگلی که بارون خیسش کرده.
بهش لبخندی زدم و خواستم جلو تر بیاد، جلو اومد و پیشونیمو بوسید و با محبت نگاهم کرد.
- خوبی داداش؟
- وای، من باید به تو بگم، انقدر تو شوکم که باورم نمیشه خواهر کوچولوم مامان شده!
- مثل تو که بابا شدی!
@Shivaroman