#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۵
- آره... هردومون بزرگ شدیم، کاش مامانو بابا بودن و بچه هامونو میدیدن.
- کاش...
مامان از اتاق بیرون رفت تا تنها باشیم، یه کم که با هم حرف زدیم صدای گریه ی پسرم بلند شد، شهاب با تعجب به دور تا دور اتاق نگاه کرد و گفت.
- این صدای بچه ی توئه؟
لبخند زدم.
- آره داداش.
- خودش کوش پس؟
- رو اون تخت کوچولوی کنار دیواره!
جلوی تختش رفتو دیدش، انقدر از دیدنم تو بیمارستان و با این لباس ها شوکه بود که یادش رفت زودتر بچه رو ببینه، دست هاشو داخل تخت برد و بغلش کرد، روی موهاشو بوسید و گفت.
- چه خوشگله، ای خدا چه توپول موپوله!
- آره.
- شکل تو نیست، فکرکنم شکل اون شده ولی این درست نیستا، باید شکل دایی جانش میشد.
- لبو دهنش شکل شماست!
- اصل چشمو ابرو و بینی که شکل اونه، حداقل کاش شبیه فرگل بود.
- واه، فرگلو فرهود که شبیه همن!
- نخیر، هیچم اینطور نیست، فرگل من کجا... اون کجا!
- به نظر من که شبیه همن.
- به هرحال مبارکت باشه، خوش قدم باشه براتون، بیا بگیرش که فکر کنم شیر میخواد.
با خجالت گرفتمش، جلوی شهاب روم نمیشد بهش شیر بدم، فهمید برای همین زود خداحافظی کرد و رفت.
چند روزه که از بیمارستان مرخص شدم، هر روز شهاب زنگ میزنه و حالمو میپرسه ولی خونه امون نمیاد.
فرگل هم هر روز صبح میاد اینجا و تا وقتی که شهاب بخواد برگرده خونه میره خونه اشون، خیلی به شهاب اصرار کردیم که بیاد اینجا تا این کدورت تموم بشه، ولی مگه کوتاه بیا بود؟ به فامیلا هم گفته بودیم که فرگل ازدواج کرده، همه از شنیدن اینکه با برادر من ازدواج کرده، شوکه میشدن و فکر میکردن که بعد از ازدواج ما از هم خوششون اومده!
فرهود گفته بود که شهاب بعد از دیدن فرگل از اون خوشش اومده و قبول کرده با وجود دوری از کشور و خانواده، این دوسال پیش فرگل بره تا درسش تموم بشه و به خاطر اینکه فرگل از درسش جا نمونه برای تعطیلاتی که اومده بوده اینجا با شهاب ازدواج کرده و رفتن و به محض ازدواجشون هم بچه دار شدن، به ظاهر همه باور کرده بودن ولی معلوم بود که هنوز هم شک دارن که این حرف ها حقیقت داشته باشه!
یه مهمونی هم برای شهاب و فرگل تو یه تالار گرفتن، که شهاب اجازه نداد هیچ کدوم از مخارجشو مامان و فرهود بدن، فرهودم برای اون جشن بهانه آورد که سفر باید بره و نمیتونه باشه.
خلاصه این هفت ماه همش با سوال و جواب فامیل گذشت اما بلاخره تموم شد... شهاب هم که کلاً خونه ی ما نمیاد. حتی برای دیدن مامان هم نیومده، حالا نمیدونم برای دیدن بچه ی من میاد یا نه!
امروز فرگل همه ی امیدمو نا امید کردو گفت " شهاب گفته به شیوا بگو بچه رو بیاره ببینمش "
با اخم به فرگل گفتم.
- میخواستی بهش بگی اگه دلش تنگ شده بیاد ببینتش!
فرگل آهی کشید و گفت.
- فکر میکنی نگفتم؟ صد بار بهش گفتم ولی کو گوش شنوا؟!
- یعنی چی؟ ما تا کی باید تاوان قهر اون دوتا رو بدیم؟ خسته شدم دیگه، هر روز میگم امروز کوتاه میان و آشتی میکنن، والا دیگه تحمل ندارم.
- منم شیوا جون... منم خسته شدم، هیچ کدوم هم کوتاه نمیان.
- مرغشون یه پا داره!
- آره، انگار نه انگار که ماهم آدمیم، به خاطر اونا کلی عذاب کشیدیم، محض دل ما هم که شده آشتی نمی کنن!
- چی بگم؟ چی بگم که اگه بخوام حرف بزنم حالا حالا ها تموم نمیشه!
- منم همین طور.
- بی خیال... به جهنم، اصل خودمون و بچه هامونیم، بذار دوتایی انقدر تنها بمونن که حالشون گرفته بشه!
- باز تو وضعیتت بهتر از منه، فرهود تو مهمونی های فامیلی هست، شهاب که به مهمونی های فامیل هم نمیاد.
- حرف حسابش چیه ؟
- میگه جایی که فرهوده من نمیام.
- بگو تو به اون چکار داری؟
- میگه اونا فامیل شمان، جای فرهود هست ولی جای من نه!
- این حرف ها یعنی چی؟
- هیچی دیگه، میگه بین منو فرهود اون باید حضور داشته باشه.
- از دست این دوتا دیوونه، فرهودم هرجا بخواهیم بریم میگه " شهابم هست؟ " میگم تو به اون چکار داری ؟ میگه " اگه اون میخواد بیاد من نمیام"
- چه تعارف هم به هم میکنن.
- آره والا.
- ولشون کن، حرف اونا رو بزنیم فشار خونمون میره بالا.
- مامان کجاست؟
- رفت یه سر به خاله بزنه، گفت بمون زود میاد.
- باشه، راستی، خبر داری؟
- چیو؟
- نازی و شایانو!
- وای، آره... نمیدونی چقدر خوشحال شدم، نازی خیلی خوبه، حق داره که با یکی ازدواج کنه که دوسش داره.
- تو هم میدونستی که شایانو دوست داره.
- آره، تو هم خبر داشتی؟
- آره بابا، اصلاً قبل از اینکه شایان از من خوشش بیاد و ازم خواستگاری کنه، نازی اونو دوست داشت.
- واقعاً؟
- آره، اون دوتا خیلی به هم میان، حالا کی قراره عقد کنن؟
- ماه دیگه عقد و عروسیشون با همه.
- حالا برای اون مراسم چی؟ شهاب میاد؟
- اوه، اونکه عمراً، میگه برم عروسی کسی که چشمش دنبال زنم بوده!
@Shivaroman
#پارت۱۷۵
- آره... هردومون بزرگ شدیم، کاش مامانو بابا بودن و بچه هامونو میدیدن.
- کاش...
مامان از اتاق بیرون رفت تا تنها باشیم، یه کم که با هم حرف زدیم صدای گریه ی پسرم بلند شد، شهاب با تعجب به دور تا دور اتاق نگاه کرد و گفت.
- این صدای بچه ی توئه؟
لبخند زدم.
- آره داداش.
- خودش کوش پس؟
- رو اون تخت کوچولوی کنار دیواره!
جلوی تختش رفتو دیدش، انقدر از دیدنم تو بیمارستان و با این لباس ها شوکه بود که یادش رفت زودتر بچه رو ببینه، دست هاشو داخل تخت برد و بغلش کرد، روی موهاشو بوسید و گفت.
- چه خوشگله، ای خدا چه توپول موپوله!
- آره.
- شکل تو نیست، فکرکنم شکل اون شده ولی این درست نیستا، باید شکل دایی جانش میشد.
- لبو دهنش شکل شماست!
- اصل چشمو ابرو و بینی که شکل اونه، حداقل کاش شبیه فرگل بود.
- واه، فرگلو فرهود که شبیه همن!
- نخیر، هیچم اینطور نیست، فرگل من کجا... اون کجا!
- به نظر من که شبیه همن.
- به هرحال مبارکت باشه، خوش قدم باشه براتون، بیا بگیرش که فکر کنم شیر میخواد.
با خجالت گرفتمش، جلوی شهاب روم نمیشد بهش شیر بدم، فهمید برای همین زود خداحافظی کرد و رفت.
چند روزه که از بیمارستان مرخص شدم، هر روز شهاب زنگ میزنه و حالمو میپرسه ولی خونه امون نمیاد.
فرگل هم هر روز صبح میاد اینجا و تا وقتی که شهاب بخواد برگرده خونه میره خونه اشون، خیلی به شهاب اصرار کردیم که بیاد اینجا تا این کدورت تموم بشه، ولی مگه کوتاه بیا بود؟ به فامیلا هم گفته بودیم که فرگل ازدواج کرده، همه از شنیدن اینکه با برادر من ازدواج کرده، شوکه میشدن و فکر میکردن که بعد از ازدواج ما از هم خوششون اومده!
فرهود گفته بود که شهاب بعد از دیدن فرگل از اون خوشش اومده و قبول کرده با وجود دوری از کشور و خانواده، این دوسال پیش فرگل بره تا درسش تموم بشه و به خاطر اینکه فرگل از درسش جا نمونه برای تعطیلاتی که اومده بوده اینجا با شهاب ازدواج کرده و رفتن و به محض ازدواجشون هم بچه دار شدن، به ظاهر همه باور کرده بودن ولی معلوم بود که هنوز هم شک دارن که این حرف ها حقیقت داشته باشه!
یه مهمونی هم برای شهاب و فرگل تو یه تالار گرفتن، که شهاب اجازه نداد هیچ کدوم از مخارجشو مامان و فرهود بدن، فرهودم برای اون جشن بهانه آورد که سفر باید بره و نمیتونه باشه.
خلاصه این هفت ماه همش با سوال و جواب فامیل گذشت اما بلاخره تموم شد... شهاب هم که کلاً خونه ی ما نمیاد. حتی برای دیدن مامان هم نیومده، حالا نمیدونم برای دیدن بچه ی من میاد یا نه!
امروز فرگل همه ی امیدمو نا امید کردو گفت " شهاب گفته به شیوا بگو بچه رو بیاره ببینمش "
با اخم به فرگل گفتم.
- میخواستی بهش بگی اگه دلش تنگ شده بیاد ببینتش!
فرگل آهی کشید و گفت.
- فکر میکنی نگفتم؟ صد بار بهش گفتم ولی کو گوش شنوا؟!
- یعنی چی؟ ما تا کی باید تاوان قهر اون دوتا رو بدیم؟ خسته شدم دیگه، هر روز میگم امروز کوتاه میان و آشتی میکنن، والا دیگه تحمل ندارم.
- منم شیوا جون... منم خسته شدم، هیچ کدوم هم کوتاه نمیان.
- مرغشون یه پا داره!
- آره، انگار نه انگار که ماهم آدمیم، به خاطر اونا کلی عذاب کشیدیم، محض دل ما هم که شده آشتی نمی کنن!
- چی بگم؟ چی بگم که اگه بخوام حرف بزنم حالا حالا ها تموم نمیشه!
- منم همین طور.
- بی خیال... به جهنم، اصل خودمون و بچه هامونیم، بذار دوتایی انقدر تنها بمونن که حالشون گرفته بشه!
- باز تو وضعیتت بهتر از منه، فرهود تو مهمونی های فامیلی هست، شهاب که به مهمونی های فامیل هم نمیاد.
- حرف حسابش چیه ؟
- میگه جایی که فرهوده من نمیام.
- بگو تو به اون چکار داری؟
- میگه اونا فامیل شمان، جای فرهود هست ولی جای من نه!
- این حرف ها یعنی چی؟
- هیچی دیگه، میگه بین منو فرهود اون باید حضور داشته باشه.
- از دست این دوتا دیوونه، فرهودم هرجا بخواهیم بریم میگه " شهابم هست؟ " میگم تو به اون چکار داری ؟ میگه " اگه اون میخواد بیاد من نمیام"
- چه تعارف هم به هم میکنن.
- آره والا.
- ولشون کن، حرف اونا رو بزنیم فشار خونمون میره بالا.
- مامان کجاست؟
- رفت یه سر به خاله بزنه، گفت بمون زود میاد.
- باشه، راستی، خبر داری؟
- چیو؟
- نازی و شایانو!
- وای، آره... نمیدونی چقدر خوشحال شدم، نازی خیلی خوبه، حق داره که با یکی ازدواج کنه که دوسش داره.
- تو هم میدونستی که شایانو دوست داره.
- آره، تو هم خبر داشتی؟
- آره بابا، اصلاً قبل از اینکه شایان از من خوشش بیاد و ازم خواستگاری کنه، نازی اونو دوست داشت.
- واقعاً؟
- آره، اون دوتا خیلی به هم میان، حالا کی قراره عقد کنن؟
- ماه دیگه عقد و عروسیشون با همه.
- حالا برای اون مراسم چی؟ شهاب میاد؟
- اوه، اونکه عمراً، میگه برم عروسی کسی که چشمش دنبال زنم بوده!
@Shivaroman