#تازیانهوعشق
#پارت۱۴۰
فشار دستشو بیشتر میکنه.
- نگاه کن و جوابمو بده!
با خشم بهش نگاه میکنم، یه کم به چشم هام نگاه میکنه و میگه.
- فکر نکن از گناهت گذشتم، به وقتش حسابتو میرسم!
- برام مهم نیست.
با تعجب بهم نگاه میکنه، چونه امو از دستش آزاد میکنم و دوباره به پنجره نگاه میکنم، ناگهان یه درد بدی تو دلم میپیچه، احساس میکنم همه ی محتویات دلم میخواد بیرون بریزه.
با ته مونده ی جونم سعی میکنم به سرعت از جام بلند بشم و به سرویس بهداشتی که تو اتاق بود میرم، توجهی هم به تذکرها و نگرانی های فرهود برای اینکه بلند نشم نمیدم.
بازم خون... یه کم که گذشت، انگار دلم از هر عضوی خالی شده، دستمو به دلم میگیرم و بیرون میام.
خم شدمو دستمو به دلم گرفتم، فرهود با دیدنم به طرفم میاد و دستشو به دورم حلقه میکنه، میخوام پسش بزنم که میگه.
- بذار کمکت کنم، الان وقت لج بازی نیست!
کمکم میکنه که روی تخت بخوابم، میره بیرون و با پرستار میاد، پرستار با لبخند کنارم میاد و میگه.
- چی شده که آقاتونو نگران کردی خانمی؟
- دلم خیلی درد گرفت، انگار همه ی بدنم خالی شد.
- بازم دفع شد چیزی؟
- بله.
- خوبه، اینطور باشه به کورتاژ احتیاجی نیست!
- مگه میخواد؟
- نه عزیزم، با سونو نشون میده که میخواد یا نه ولی اگه به قول خودت کامل دفع شده باشه، مشکلی نیست.
- مرسی.
- خواهش میکنم، چیزی نمیخوای؟
- نه ممنون.
با لبخند از اتاق بیرون میره، به آسمون نگاه میکنم و به دیروز فکر میکنم، چرا دیروز جور نشد که به فرهود بگم؟ چرا بازم دعوا پیش اومد؟ منکه کاری نکرده بودم... هیچ وقت دوست نداشتم کسی فکر اشتباهی راجع بهم بکنه، اگه کاری کنم میگم ولی اگه نکرده باشم اجازه نمیدم کسی فکر بد کنه در موردم، الانم فرهود فکر میکنه جاسوسم، با اینکه باهاش قهرم و از دستش ناراحتم ولی نمیخوام اشتباه در موردم فکرو قضاوت کنه، بهش نگاه میکنم و شروع به گفتن میکنم.
- امروز فرگل زنگ زد به مامان.
نگاهم میکنه و منتظره بقیه ی حرفمو بزنم، منم ادامه میدم.
- گفت مادر شده!
تعجبو تو نگاهش می بینم.
- برای همین هم وقتی شهاب میفهمه منم اونجام خواستن باهام حرف بزنن، گفتن خدا یه دختر بهشون داده. خیلی خوشحال شدم که خوشبختن، قبول دارم کارشون در مورد فرار درست نبود، حتماً تا الان هم خیلی سختی کشیدن ولی به هر حال دارن با هم زندگی میکنن، تمام این مدت تو منتظر بودی فرگل بیاد و بگه غلط کردم و میخوام طلاق بگیرم ولی اینطور نشد، خواستم بهشون اطمینان بدم اتفاق بدی نمیوفته تا برگردن... دلم سوخت از اینکه تو تنهایی و غربت بچه اشون به دنیا اومده و هیچ کدوم از ما، حتی مادرت هم کنارشون نبوده، برای همین داشتم میگفتم برگردن... فکر میکردم حرفات حقیقت داره و کینه ات از بین رفته، گفته بودی فقط تنبیه شون میکنی، اونا خوشبختن... برای اونا خوبی مهم بود و برای تو پول! به خاطر همینه که با هر سختی که بود تونستن بچه دار بشن، چیزی که منو تو نتونستیم.
به اینجای حرفم که میرسم بلند بلند گریه میکنم، هق هقم اتاقو پر میکنه، دست های فرهود به دورم حلقه میشه.
نمیخوام... دیگه این امنیتی که بچمو ازم گرفتو نمیخوام، خودمو عقب می کشم تا ازم جدا بشه، با لحن شرمنده ای میگه.
- نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم، راستش من... من نمیدونستم که... وقتی اومدم و شنیدم حرفاتو، وقتی دیدم همه ی حرفهای منو داری بهش میگی، فکر کردم همیشه هر چی بشه بهش گزارش میدی، دنیا رو سرم خراب شده بود، نمیخواستم باور کنم که زنم داره آمارمو میده، اونم به کسی که بیشتر از همه ازش دلگیرم!
@Shivaroman
#پارت۱۴۰
فشار دستشو بیشتر میکنه.
- نگاه کن و جوابمو بده!
با خشم بهش نگاه میکنم، یه کم به چشم هام نگاه میکنه و میگه.
- فکر نکن از گناهت گذشتم، به وقتش حسابتو میرسم!
- برام مهم نیست.
با تعجب بهم نگاه میکنه، چونه امو از دستش آزاد میکنم و دوباره به پنجره نگاه میکنم، ناگهان یه درد بدی تو دلم میپیچه، احساس میکنم همه ی محتویات دلم میخواد بیرون بریزه.
با ته مونده ی جونم سعی میکنم به سرعت از جام بلند بشم و به سرویس بهداشتی که تو اتاق بود میرم، توجهی هم به تذکرها و نگرانی های فرهود برای اینکه بلند نشم نمیدم.
بازم خون... یه کم که گذشت، انگار دلم از هر عضوی خالی شده، دستمو به دلم میگیرم و بیرون میام.
خم شدمو دستمو به دلم گرفتم، فرهود با دیدنم به طرفم میاد و دستشو به دورم حلقه میکنه، میخوام پسش بزنم که میگه.
- بذار کمکت کنم، الان وقت لج بازی نیست!
کمکم میکنه که روی تخت بخوابم، میره بیرون و با پرستار میاد، پرستار با لبخند کنارم میاد و میگه.
- چی شده که آقاتونو نگران کردی خانمی؟
- دلم خیلی درد گرفت، انگار همه ی بدنم خالی شد.
- بازم دفع شد چیزی؟
- بله.
- خوبه، اینطور باشه به کورتاژ احتیاجی نیست!
- مگه میخواد؟
- نه عزیزم، با سونو نشون میده که میخواد یا نه ولی اگه به قول خودت کامل دفع شده باشه، مشکلی نیست.
- مرسی.
- خواهش میکنم، چیزی نمیخوای؟
- نه ممنون.
با لبخند از اتاق بیرون میره، به آسمون نگاه میکنم و به دیروز فکر میکنم، چرا دیروز جور نشد که به فرهود بگم؟ چرا بازم دعوا پیش اومد؟ منکه کاری نکرده بودم... هیچ وقت دوست نداشتم کسی فکر اشتباهی راجع بهم بکنه، اگه کاری کنم میگم ولی اگه نکرده باشم اجازه نمیدم کسی فکر بد کنه در موردم، الانم فرهود فکر میکنه جاسوسم، با اینکه باهاش قهرم و از دستش ناراحتم ولی نمیخوام اشتباه در موردم فکرو قضاوت کنه، بهش نگاه میکنم و شروع به گفتن میکنم.
- امروز فرگل زنگ زد به مامان.
نگاهم میکنه و منتظره بقیه ی حرفمو بزنم، منم ادامه میدم.
- گفت مادر شده!
تعجبو تو نگاهش می بینم.
- برای همین هم وقتی شهاب میفهمه منم اونجام خواستن باهام حرف بزنن، گفتن خدا یه دختر بهشون داده. خیلی خوشحال شدم که خوشبختن، قبول دارم کارشون در مورد فرار درست نبود، حتماً تا الان هم خیلی سختی کشیدن ولی به هر حال دارن با هم زندگی میکنن، تمام این مدت تو منتظر بودی فرگل بیاد و بگه غلط کردم و میخوام طلاق بگیرم ولی اینطور نشد، خواستم بهشون اطمینان بدم اتفاق بدی نمیوفته تا برگردن... دلم سوخت از اینکه تو تنهایی و غربت بچه اشون به دنیا اومده و هیچ کدوم از ما، حتی مادرت هم کنارشون نبوده، برای همین داشتم میگفتم برگردن... فکر میکردم حرفات حقیقت داره و کینه ات از بین رفته، گفته بودی فقط تنبیه شون میکنی، اونا خوشبختن... برای اونا خوبی مهم بود و برای تو پول! به خاطر همینه که با هر سختی که بود تونستن بچه دار بشن، چیزی که منو تو نتونستیم.
به اینجای حرفم که میرسم بلند بلند گریه میکنم، هق هقم اتاقو پر میکنه، دست های فرهود به دورم حلقه میشه.
نمیخوام... دیگه این امنیتی که بچمو ازم گرفتو نمیخوام، خودمو عقب می کشم تا ازم جدا بشه، با لحن شرمنده ای میگه.
- نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم، راستش من... من نمیدونستم که... وقتی اومدم و شنیدم حرفاتو، وقتی دیدم همه ی حرفهای منو داری بهش میگی، فکر کردم همیشه هر چی بشه بهش گزارش میدی، دنیا رو سرم خراب شده بود، نمیخواستم باور کنم که زنم داره آمارمو میده، اونم به کسی که بیشتر از همه ازش دلگیرم!
@Shivaroman