«شبیه یک قطارِ شیشهای در شهر میچرخم
کمک کن ایستگاهِ آخرم باشد... تَرک دارم
به هرسو میگریزم، عابران و سنگها هستند
به هر دستی که بالا میرود با خنده، شک دارم!
تو هم مثل منی، از سالهای مانده بیزاری
تو هم از روزهای آخرِ اسفند میترسی
تو هم شبها بدون قرصِ غم خوابت نمیگیرد
ازین که روزهایت شکلِ هم باشند میترسی
دوباره خواب دیدی! هیچکس فکرِ نجاتت نیست
تو با یوسُف نخواهی رفت، کفترچاهیِ غمگین
صدایت میزند... اما تمامِ فصلها خشک است
به این دریا امیدی نیست آبانماهیِ غمگین...»
کمک کن ایستگاهِ آخرم باشد... تَرک دارم
به هرسو میگریزم، عابران و سنگها هستند
به هر دستی که بالا میرود با خنده، شک دارم!
تو هم مثل منی، از سالهای مانده بیزاری
تو هم از روزهای آخرِ اسفند میترسی
تو هم شبها بدون قرصِ غم خوابت نمیگیرد
ازین که روزهایت شکلِ هم باشند میترسی
دوباره خواب دیدی! هیچکس فکرِ نجاتت نیست
تو با یوسُف نخواهی رفت، کفترچاهیِ غمگین
صدایت میزند... اما تمامِ فصلها خشک است
به این دریا امیدی نیست آبانماهیِ غمگین...»