کِیس شماره سهجوان و زیبا بود، اما کَریه لبخند میزد. موهایش را دائم با وسواس پشت گوشش میداد. نگاهش ثابت نبود و مدام از این طرف به آن طرف میچرخید. زیر لب آهنگی را بریده بریده زمزمه میکرد.
"از التون جان خوشت میاد؟" گفتم: "آره، آره، البته. همه اونو دوست دارن." قهقهه زد و گفت: "منم همینطور. نمیترسی بکُشمت؟ ها؟ چرا اومدی اینجا؟ چرا به اون نمیگی گم شه؟ چرا با خودت آوردیش؟ بهش بگو بره. بگو میکُشمش. آخه من خطرناکم. خیلی خطرناک." به گریه افتاد "اون فکر کرده کیه؟ چرا نمیذاره برم خونه؟ من خطرناکم؟ بنظرت میتونم برم خونه؟ اونا نمیخوان برگردم مگه نه؟ اونا میگن نباید آهنگ بخونم. مگه نگفتی همه التون جانو دوست دارن؟"